#ملیسا_پارت_101
- صحیح. اون وقت تو این ...
- وای مامان بسه. بذار برسم بعد شروع کن. یادت که نرفته به خاطر حرفا و کارای شما ول کردم و رفتم؟
- چی کار کردم مگه؟ بده صلاحت رو می خوام؟ تو ...
- آره می دونم مامان، من بچه ام، حالیم نیست، نفهمم، نمی فهمم تو این دنیا فقط با آرشام خوشبخت می شم، ثروتش ده برابر باباس، بازم بگم؟
با اخم نگام کرد و گفت:
- قرار خواستگاری رو می ذارم واسه فردا شب. از الانم تا بعد از مراسم خواستگاری حق نداری از خونه بری بیرون.
- اون وقت چرا حق ندارم؟
- چون من می گم.
- مامان کوتاه بیا. نکنه می خوای مثل دخترای عهد دقیانوس بزنی تو سرم و بشونیم پای سفره ی عقد؟
- لازم باشه اون کارم می کنم.
دلخور گفتم:
- مامان؟!
بی توجه به من رفت تو اتاقش و در رو بست.
"کاش برنگشته بودم."
باید دیر یا زود با آرشام مواجه می شدم؛ پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و بذارم هر کاری که دوست داره انجام بده. تو یه چشم به هم زدن آماده شدم و خواستم برم پیش مهمونا که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم مائده با خوشحالی گوشی رو برداشتم.
- سلام مائده جونم.
- سلام ملیسا. خوبی عزیزم؟ تو این یه روز دلم قدر یه دنیا واست تنگ شده.
- منم همین طور، ممنون.
- اوه چه با ادب! گفتم حالا حرف کلفت بارم می کنی.
- حوصله ندارم.
- واسه چی؟
- خواستگارام اومدن، پایینن.
صداش غمگین شد و گفت:
- واقعا؟
- آره، دیگه دارم کم میارم.
با عجله پرسید:
@romangram_com