#ملیسا_پارت_100

- اوکی.
بعد از رفتن متین و مادرش به اتاق مائده رفتیم و اون برام گفت که مامانش از دنیای آدمایی مثل من بوده، مرفه و بی درد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی می ره اون جا و عاشق هم می شن. مادرش با پدر مائده ازدواج می کنه؛ اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمی دونه اونا کی هستن و چه شکلی هستن. تمام شب به این فکر می کردم اگه به فرض محال، دور از جونم، از هفت پشتم به دور، من و متین عاشق هم می شدیم عکس العمل خونوادم چی بود. احتمالا مامان تیر بارونم می کرد!
***
تصمیمم رو برای برگشتن به خونه گرفتم. حق با متین بود، این طوری هیچ مشکلی حل نمی شد. نفس عمیقی کشیدم و به مائده گفتم:
- می خوام برگردم خونه.
مائده با لبخند گفت:
- با این که بدجور بهت عادت کردم؛ اما درست ترین تصمیم همینه.
با یه عالمه تشکر از خودش و پدرش راهی خونه شدم. می دونستم که برای یه جنگ حسابی باید آماده باشم.
***
از قصد بلند گفتم:
- یوهو، من اومدم.
مامان از اتاق بیرون اومد و سوسن هم از آشپزخونه.
- سلام خانم. به خونه خوش اومدید. جاتون خیلی خالی بود.
بغلش کرم و زیر گوشش گفتم:
- یادم باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم.
این سوسن عجب ناکسی بودا. خوبه دو روز پیش براش سمنو آوردم و تاکید کردم که به کسی نگه. الان همچین از دیدنم هیجان زده شد که خودم باورم شد شمال بودم. به سمت مامان که دست به سینه مثل طلبکارا نگاهم می کرد، رفتم و گونش رو ب*و*سیدم.
- سلام مامان جونم. مرسی، انقدر از دیدنم ذوق نکن. وای مامانی مردم از بس تحویلم گرفتی.
مامان به همون حالت دست به سینه گفت:
- معلوم هست داری چی کار می کنی؟ این چند روز رو با کی و کجا بودی؟
کولم رو روی شونم جا به جا کردم و رو به سوسن گفتم:
- من خستم، واسه ناهار صدام نکن.
- مگه با تو نیستم؟
از داد مامان جا خورم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
- بفرمایید خانم خانما.
- پرسیدم با کی رفتی شمال که هیچ کدوم از دوست جون جونیات رو نبردی؟
- خب با یه دوست جدید رفتم.

@romangram_com