#مدال_خورشید_پارت_99


لیلی عصبانی فریاد زد:« به هیچ کس اعتماد نکن احمق! نمی فهمی؟! » رامین زمزمه کرد:« آروم باش لیلی... » لیلی نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. پارسا نگاهی دقیق به غریبه انداخت. زنی بود حدوداً بیست و پنج ساله، با چهره ای سبزه و موهایی بافته که تا کمرش می رسید. از نوک گوش های درازش، گوشواره هایی رنگی و پر زرق و برق آویزان کرده بود و لباس هایی رنگارنگ به تن داشت.

پریا با خشم سر لیلی فریاد زد:« چته وحشی؟! اگه مرده باشه چی؟! » لیلی اخم کمرنگی کرد و گفت:« نمرده که! یه جایی زدم تا فقط بیهوش شه. » بعد انگشتانش را به هم قلاب کرد و کشید. با جهشی سریع، بالای سر زن نشست، روی صورتش خم شد و نوک انگشت اشاره اش را به پیشانی او فشار داد.

پارسا پرسید:« چی کار می کنی؟! »

ـ بیوگرافیشو در میارم. می فهمم که تا حالا چی کارا کرده و دوسته یا دشمن.

رامین شگفت زده نفس عمیقی کشید و گفت:« این بیش فعالی جادویی هم عجب چیز خوبیه ها! » لیلی شاکی شد و فریاد زد:« این قدرتِ ذاتی منه، احمق! از اثرات بیش فعالی جادویی نیست! من از هفت سالگی می تونستم با یه نگاه به آدما بفهمم اخلاقش چطوریه! حالا هم پیشرفت کردمو کل زندگی طرفو در میارم. » رامین دستانش را بالا برد و گفت:« باشه، باشه! نزن حالا! »

لیلی نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست؛ بقیه هم سکوت کردند تا تمرکز کند. بعد از یک دقیقه لیلی چشمانش را باز کرد و انگشتش را برداشت؛ زمزمه کرد:« خودیه. »

پریا دست به سینه شد و فریاد زد:« پس الکی زدیش! حق با من بود! » لیلی زمزمه کرد:« وقتی تو باهاش دوست شدی که نمی دونستی خودیه یا نه. »

ـ خب که چی؟! مهم اینه که الان فهمیدیم خودیه.

پارسا پیشانی اش را مالید و زیر لب گفت:« بازم خریت کردی پریا. بازم خریت کردی. آخه یه دختر چقدر می تونه احمق باشه؟! » لیلی اخم کمرنگی کرد و گفت:« بدجنس نباشین آقای شایسته. عوضش نقاط قوت دیگه ای داره. نقاطی که آرزو می کردم کاش منم داشتم... »

پارسا می خواست پوزخند بزند، ولی چیزی قلبش را فشرد و مانع از این کار تمسخر آمیزش شد؛ که بود که در سیاه ترین و تلخ ترین ماجراها یک نقطه ی روشن و مثبت پیدا می کرد؟ که بود که همیشه می توانست افسرده ترین آدم ها را با یک لبخند شیرین و دخترانه بخنداند؟ چه کسی بود که به دنیای سرد و بی روح و بی احساس آدم های دور و برش احساس می بخشید؟


romangram.com | @romangram_com