#مدال_خورشید_پارت_100
جواب همه ی سوال های بالا برای پارسا معلوم بود: پریا. شادترین و بی آزار ترین کسی که در دنیا وجود داشت. مهربان ترین موجودی که به دنیا آمده بود. زیباترین و دوست داشتنی ترین دختر دنیا. همه به پریا عشق می ورزیدند، و حق هم داشتند؛ برعکس برادرش، پریا دختری مثبت و سرزنده بود. همه پریا را دوست داشتند و از برادرش متنفر بودند؛ فقط به خاطر این که پارسا باهوش بود و مثل خواهرش برای چیزهای کوچک شادی نمی کرد. برای اولین بار در عمرش، غصه و حسادت وجودش را پر کرد.
رامین ضربه ای محکم به پشت پارسا زد و باعث شد از فکر در بیاید. پارسا هوا را به تندی داخل داد و خواست چیزی بگوید که رامین با لبخندی شیطانی گفت:« به چی فکر می کردی؟! » پارسا بازوهایش را بغل گرفت و با حالتی تدافعی نگاهش را از رامین دزدید:« هـ... هیچی. »
بعد که نگاهش را بالا آورد، دست لیلی را دید که رو به صورتش نگه داشته شده بود؛ لیلی با صدای بلند خنده ای شیطانی کرد و گفت:« هاهاها! فکرتو خوندم! » پارسا با صدایی لرزان گفت:« کار بدی کردی. لطفاً ... لطفاً دیگه این کارو نکن. هرچقدرم که واجب باشه. »
لیلی دستش را پایین آورد و با بهت گفت:« ببخشید... فکر نمی کردم ناراحت بشین... » پارسا ناگهان ار حالت مظلوم و بی دفاعِ بچگانه اش بیرون آمد و رو به لیلی اخم کرد؛ چهار ستون بدن دخترک لرزید. آخر آن یک اخم چه داشت که دنیای لیلی را تیره و تار می کرد؟
پارسا با لحنی خشمگین با لیلی اتمام حجت کرد:« یک کلام به کسی چیزی نمی گین، مفهوم شد؟! » لیلی لرزید، بازوهایش را بغل کرد و قدمی عقب رفت؛ رامین یک قدم جلوتر آمد و عصبی گفت:« هـــی! دوباره داری خواهرمو می ترسونی! »
پارسا دست به سینه شد و اخمش را غلیظ تر کرد. بنا به دلیلی که خودش هم نمی دانست، دوست نداشت بحث را ادامه دهد. آرام به طرف زن رفت و با خشم دستور داد:« یه کم آب بیارین بریزیم رو این بیدار شه! »
ناگهان زن چشمانش را باز کرد و با خنده ای شیطنت آمیز گفت:« من بیدارم!!! »
پارسا با فریادی کوتاه عقب پرید؛ زن جوان با خنده بلند شد، دستش را در موهایش فرو کرد و گردنش را به چپ و راست چرخاند. بعد نفس عمیقی کشید و رو به پارسا ایستاد؛ دقیقاً هم قد او بود.
چشمان قهوه ای رنگ و شادابش را در چشمان بی احساس پارسا دوخت و با شیطنت پرسید:« ترسوندمت؟! » پارسا دست به سینه ایستاد و بی تفاوت گفت:« نه. » زن خنده ای شاد کرد و دستانش را به هم کوبید؛ چشمانش را بست و یک پایش را بلند کرد. در حالی که سرش را رو به آسمان گرفته بود، با شعف خاصی گفت:« اون لحظه ای که اون دختر چرخید و با پاش بهم ضربه زد، خیلی خوب بود! »
بعد چرخید و پای راستش را در هوا چرخاند؛ کف چکمه هایش در یک سانتی متری صورت لیلی قرار گرفتند. لیلی آب دهانش را قورت داد و یک قدم عقب رفت. زن دوباره دست هایش را به هم کوبید، چشمانش را باز کرد و پایش را زمین گذاشت. موهای سیاهش را پریشان کرد و دستش را روی قلبش گذاشت، و دوباره خندید؛ خنده ای بچگانه. گویی در دنیایی دیگر به سر می برد.
رامین آرام در گوش لیلی گفت:« به نظرت... مسته...؟ » زن ناگهان انگشت اشاره اش را روی بینی رامین گذاشت و با خشم فریاد زد:« من مست نیستم!!! » دستانش را قلاب کرد و روی قلبش گذاشت و با لحنی کودکانه گفت:« من فقط خیلی مثبتم! »
romangram.com | @romangram_com