#مدال_خورشید_پارت_101
پارسا با نگاهی گیج و متعجب به زن خیره شد، بعد به لیلی نگاهی انداخت و زمزمه کرد:« فکر کنم زیادی محکم زدیا...! » لیلی لبش را گزید، و آرام و با احتیاط به زن نزدیک شد. دستش را جلو برد و گفت:« امممم... خانوم! واقعاً معذرت می خوام که... »
زن ناگهان چشمانش را باز کرد و از خنده دست کشید؛ نگاهی خیره به لیلی انداخت و برای لحظه ای، آن شادی در چشمانش ناپدید شد و جایش را به نگاهی آمیخته با ترس و غم داد؛ زن یک قدم عقب رفت.
لیلی نگران گفت:« واقعاً معذرت میخوام که زدمتون! اصلاً لازم نیست بترسین... من دیگه کاری با شما ندارم...! » زن دستش را روی قلبش گذاشت و در کمتر از یک ثانیه، همان نگاه شادش را بازیافت. لبخندی زد و با آرامشی مثال زدنی گفت:« خوب کاری کردی! به هر حال، حق دارین که به هر کسی اعتماد نکنین! »
پریا قدمی به جلو برداشت و لبخند زد:« خب، فکر کنم من وظیفه دارم به هم معرفیتون کنم. » دستش را به طرف گروه خودش گرفتو مغرفی کرد:« این برادرمه. پارسا. میشناسینش که؟! » زن با لبخند سری تکان داد. پریا ادامه داد:« اینم رامینه. دوست برادرم. و اینم لیلی؛ دوستم و خواهر رامین. »
زن لبخند زد، دستش را به سوی پارسا دراز کرد و با لبخندی کودکانه گفت:« منم شادی هستم؛ خوشبختم! » عرق سردی بر پیشانی پارسا نشست؛ خواست دستش را عقب ببرد، ولی نمی توانست؛ بی ادبی بود. دلش هم نمی خواست با زن دست بدهد. دست زن همانطور در هوا مانده بود. پارسا داشت کلافه می شد که لیلی بی هوا دستش را جلو برد و در حالی که دست شادی را به شدت تکان می داد، با لبخندی ملیح گفت:« از دیدنتون خیلی خیلی خیلی خوشحالم! بازم بابت اون کار بدم معذرت می خوام خانوم! »
زن با لبخندی مهربان دست لیلی را فشرد و گفت:« بابت اون خودوت ناراحت نکن عزیزم! در ضمن، می تونی منو شادی صدا کنی. » لیلی دست زن را رها کرد و با سپاسگزاری لبخند زد. پریا دستانش را به هم کوبید و گفت:« من داشتم دنبال هیزم جمع می گشتم که شادی جونو دیدم. اونم کمکم کرد هیزما رو جمع کنم. » شادی حرف پریا را ادامه داد:« منم داشتم دنبال نهر آب می گشتم که پریا جون گفت منو می بره پیشش. »
پریا سری تکان داد، دست شادی را گرفت و گفت:« بریم! » و همراه دوست تازه اش پشت درختان ناپدید شد.
ناگهان هر سه نفرشان نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدند؛ لیلی به شدت گونه هایش را مالید و ناله کرد:« ووویییی!!! فکم درد گرفت انقدر لبخند زدم! اون زنه خودش اذیت نمیشه از این همه لبخند زدن؟! »
رامین در حالی که هیزم ها را در آتش می ریخت، با خنده گفت:« همه که مثل تو غُد نیستن! مشکل از صورت توئه که به خنده عادت نداره. » لیلی ادای برادرش را در آورد و گفت:« اون پریا با اون دوست جدیدش، جفتشون یه تختشون کمه! »
پارسا ادامه داد:« یکی که نه! نفری هفت هشت تخته کم دارن! » رامین اعتراض کرد:« خیلی بدجنسین! »
romangram.com | @romangram_com