#مدال_خورشید_پارت_102

ـ برادر محترم من! یک سال پیش با شما اتمام حجت کردم که دیگه بهم نگی بدجنس!

و بعد با عصبانیت فریاد زد:« اصلاً من میرم پیششون! » و به سمتی که پریا و شادی رفته بودند به راه افتاد؛ از کنار پارسا رد می شد که پارسا زمزمه کرد:« ممنون. » حتی خودش هم صدای خودش را نشنید، و خدا را شکر کرد که صدایش آرام و غیر قابل فهم بوده. تشکر از لیلی، یک تصمیم عجولانه و بچگانه بود؛ در واقع، یک خریت، که او را در کمتر از یک ثانیه پشیمان کرده بود.

ولی لیلی برگشت، تمام شیطنتش را در صدایش ریخت و انگشت اشاره اش را به سمت پارسا نشانه گرفت:« ها ها! ازم تشکر کردی! » پارسا پایش را به زمین کوبید. لیلی چشمکی زد و ادامه داد:« یکی بهم بدهکاری! » پارسا پوزخند زد.

لیلی بشکن زد و با لحن شادی گفت:« من دیگه برم! » و لای درختان ناپدید شد. رامین بلند گفت:« این چش بود؟ یهویی شارژ شد! » پارسا خواست دوباره پوزخند بزند، که صدایی متوقفش کرد:« پارسا... پارسا!!! »

صدا، صدایی نرم و زنانه بود؛ نرم، ولی مسن.

ـ من اینجام! منو میشناسی...؟

پارسا نگاهی به رامین انداخت؛ مثل اینکه صدا را نمی شنید. در دلش به صدا جواب داد:« تو کی هستی؟ »

ـ من ندای درون تو هستم!

ـ چرا ندای درون من یه زنه؟!

زن خنده ای زیبا کرد و گفت:« من یه زن معمولی نیستم، ارباب جوان! اسم منو می دونی... منو میشناسی! »

ـ شما... شما کی هستین...؟

romangram.com | @romangram_com