#مدال_خورشید_پارت_103
ـ بانو نازَک!
پارسا شوکه شد و با صدای بلند گفت:« چـــی؟! » رامین با تعجب برگشت؛ پارسا سریع دستانش را در هوا تکان داد و گفت:« هـ... هیچی! » و در ذهنش گفت:« چی گفتین؟! بانو نازک؟! مادربزرگ آویسا؟! »
ـ بله، مرد جوان!
پارسا سکوت کرد؛ بعد از چند ثانیه گفت:« چرا ندای درون من باید صدای شما باشه؟! » بانو نازک خندید؛ گفت:« راستش، اون ندای درون فقط یه شوخی کوچولو بود. در اصل، یه نفر منو فرستاده که در مورد دوست جدیدتون بهت هشدار بدم. »
ـ شادی؟! اون...
ـ یه خیانتکاره.
پارسا تعجب نکرد؛ چنین چیزی خیلی هم دور از ذهن نبود. گفت:« حالا ما باید چیکار کنیم بانو؟! »
ـ هرکاری می کنین، فقط از پریا دورش کنین.
ـ چی؟! چرا باید فقط از پریا دور نگهش داریم؟
بانو با لحنی مبهم جواب داد:« ببین، پارسا! من نمی دونم نقشه ی اونا چیه؛ با این که مدتها پیش مردم و یه روحم، ولی نمی تونم وارد قلمرو دیوها بشم و جاسوسی شونو بکنم؛ فقط فهمیدم اون دختر یه پریه که با دیوها همدست شده و می خواد اعتمادتونو جلب کنه. به خاطر این فقط رو پریا تمرکز دارم، چون اون دختر روی زبونش کنترل نداره؛ اگه بهش بگی که شادی جاسوسه، سریع با اون زن دعوا راه میندازه و اوضاعو خراب تر می کنه؛ اگرم نگی که ممکنه یهو همه نقشه هاتونو بذاره کف دستش؛ پس فقط لازمه که به رامین و خواهرش بگی و با کمک اونا خواهرتو ساکت نگه داری تا یه جوری دست به سرش کنین اون زن خائنو. »
romangram.com | @romangram_com