#مدال_خورشید_پارت_104
صدای نفس عمیقی در ذهن پارسا شنیده شد؛ بانو گفت:« آخیش...! چقدر حرف زدم...! » بعد آرام گفت:« من دیگه میرم. فعلاً خداحافظ. » پارسا جواب داد:« ممنون و خداحافظ. »
بانو رفت.
لیلی از پشت درخت ها پیدایش شد:« وای خدا دو تا وراج افتادن بغل هم. خدا آخر و عاقبت اطرافیانشونو به خیر کنه. » بعد کش و قوسی به بدنش داد و با صدای بلند گفت:« رامین! وضعیت آتیش چطوره؟ »
ـ خوبه!
لیلی لبخندی زد و خواست از کنار پارسا رد شود که دنباله ی شالش به چیزی گیر کرد؛ برگشت و دست پارسا را دید که ریشه های شال را محکم نگه داشته بودند. نگاه گنگ و مبهم پارسا رو به زمین بود و صورتش از همیشه بی احساس تر و مصمم تر. آن قدر ریشه ها را سفت چسبیده بود که بند انگشتانش رو به سفیدی می رفت.
لیلی اعتراض کرد:« هی! ولم کن! » پارسا ریشه ی شال لیلی را محکم تر گرفت، و او را به سمت خودش کشید. حالا گوش لیلی در پنج سانتی متری صورت پارسا بود.
پارسا سریع و آرام در گوش لیلی زمزمه کرد:« شادی یه خیانتکاره. »
ـ چـــی؟!!!
پارسا سریع گفت:« هیس! می شنوه! » لیلی به اطراف نگاهی گذرا انداخت و با لحنی نگران گفت:« از کجا فهمیدی؟! »
ـ بانو نازَک بهم گفت.
ـ بانو نازک؟!
romangram.com | @romangram_com