#مدال_خورشید_پارت_105


پارسا عصبانی شد:« اه دختر تو نمی تونی آروم تر حرف بزنی؟! » لیلی با دو دست جلوی دهانش را گرفت. پارسا نفس عمیقی کشید و توضیح داد:« ببین، یه نفر روح بانو رو فرستاد تا ما رو از این قضیه مطلع کنه. الانم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم مگر این که شادی و پریا رو دور از هم نگه داریم. می فهمی که چرا؟ »

لیلی سری تکان داد و گفت:« آره. به خاطر زبون بی چفت و بست پریا. » آهی کشید و ادامه داد:« حالا باید چی کار کنیم؟ نمیشه که تا آخرش دنبالمون بیاد! بالاخره باید یه جوری از گروهمون بندازیمش بیرون! »

پارسا به زمین خیره شد و زمزمه کرد:« باید فکر کنیم. یه نقشه ی خیلی جدی و دقیق نیاز داریم. » لیلی اخم کمرنگی کرد و گفت:« ولم کن تا فکر کنم. » پارسا ناگهان متوجه شد که دنباله ی شال لیلی هنوز در دستش است. لبش را گزید و پارچه را رها کرد.

لیلی دست به سینه شد و متفکرانه گفت:« من میرم پیش پریا و شادی، تو هم به رامین بگو قضیه چیه. » پارسا پوزخند زد و ناامیدانه گفت:« این نقشه ی خیلی جدی و دقیقته؟ » لیلی اخم کرد.

ـ احمق! دارم وقت می خرم برات!

پارسا لبانش را به هم فشرد و با عجله زمزمه کرد:« باشه بابا باشه. حالا برو پیششون. بستن دهن پریا فقط کار خودته. » لیلی مصمم سری تکان داد و دور شد. پارسا نفس عمیقی کشید و خواست به سمت رامین برود که چیزی در ذهنش صدا کرد:« سلام پسر جون! »

پارسا ایستاد؛ لبخندی بر لبش نشست و در ذهنش به صدای خودش جواب داد:« سلام وجدان! خیلی وقت بود صداتو نشنیده بودم! »

ـ بعله! به خاطر این که مدت هاست کارای بد بد نکردی! آخرین بار که صدامو شنیدی توی کتابخونه بود، نه؟ حدود ده روز پیش.

ـ آره... راستی! الان برای چی اومدی؟ مگه کار بدی کردم باز؟!

ـ خوبه خودت می دونی چقدر بدجنس بودی!


romangram.com | @romangram_com