#مدال_خورشید_پارت_106

پارسا شاکی شد:« من هنوزم بدجنسم! با قبل هیچ فرقی نکردم! » وجدانش گفت:« منم آقای الاغِ خر زاده هستم! از آشناییتون خوشبختم! » پارسا عصبی گفت:« حالا میگی چی میخوای یا نه؟! »

ـ آهااااا... هیچی، فقط می خواستم بگم نباید در برابر خانوم فرهنگ از فعل دوم شخص جمع استفاده می کردی؟!

فصل سیزدهم: سبز و سرخ آتشین

نگاهش روی پارسا بود و تکان نمی خورد. نگران بود؛ نگران دوستش که یک ساعتی می شد زانوهایش را بغل گرفته بود و تکان نمی خورد. مسیر نگاه پارسا را دنبال کرد و به سنگ کوچکی در کنار نهر رسید.

فکر کرد:« یعنی داره به چی فکر می کنه؟ سابقه داشت که زیاد توی فکر بره، ولی نشده بود که یک ساعت جم نخوره. » به خودش نهیب زد:« بس کن رامین! تو فقط مسئول جونشی. به مشکلات روحیش چیکار داری؟! »

وجدانش گفت:« خفه شو رامین! تو محافظش نیستی! تو بهترین دوستشی! خجالت نمی کشی که اینجا نشستی و میگی مشکلات روحیش به تو ربطی نداره؟! شرم نمی کنی از این که دوست قدیمیت الان فقط واست یه اربابه با یه جون با ارزش؟! همه اون بیچاره رو به خاطر وظیفه ش می بینن و به خودش کوچک ترین اهمیتی نمی دن! تو هم فقط داری اونو به خاطر وظیفه اش می بینی! برگرد رامین! محافظش نباش؛ دوستش باش! »

از جایش بلند شد و به طرف پارسا رفت؛ دستش را روی شانه اش گذاشت و آرام گفت:« خوبی؟ » پارسا ناگهان از جا پرید و نفسش را در سینه حبس کرد؛ رامین گفت:« آروم باش؛ منم! » کنار دوستش نشست و زمزمه کرد:« چی شده؟! چیزی اذیتت می کنه؟ »

پارسا به تندی رویش را برگرداند و گفت:« معلومه که نه! » ولی رامین دوست دوران کودکی اش را خوب می شناخت و رد غم را در نگاهش تشخیص داد. رامین آهی کشید و ساکت شد؛ تا حالا ندیده بود که پارسا غمگین باشد، ولی حسی از ناکجا آباد به او هشدار می داد که در مورد احساساتش کنجکاوی نکند؛ کسی از جایی نامعلوم به رامین می گفت که پارسا از پس مشکلات شخصی اش بر می آید.

پریا از کنار شادی که تازه خوابش برده بود، بلند شد و به سرعت به طرف برادرش رفت، کنارش به تنه ی درخت تکیه داد و سرش را روی شانه ی برادرش گذاشت؛ با مهربانی گفت:« چی شده داداشی؟! »

پارسا خودش را کنار کشید و گفت:« ایییییی!!! به من نچسب! » لیلی با خنده جلو آمد، وقایع نامه را روی زمین انداخت و در حالی که خودش هم می نشست، گفت:« پریا تا می تونی بچسب به داداشت من دلم خنک شه! »

پارسا با اخم نالید:« آخه من چه هیزم تری به تو فروختم؟! » چشمان لیلی گشاد شد و با ناباوری زمزمه کرد:« نه...! مثل این که واقعاً حالش خرابه...! » بعد گردنش را کج گرد و پرسید:« به سلامتی و میمنت داری می میری؟ » و ریز خندید.

romangram.com | @romangram_com