#مدال_خورشید_پارت_107


رامین با اخم گفت:« مؤدب باش لیلی! » لیلی ادای برادرش را در آورد. پریا خندید، دوباره بازوی برادرش را گرفت و گفت:« نگفتی چی شده داداش جونم! » پارسا با حرص گفت:« به من نگو داداش جونم! رقت انگیزه! »

رامین اعتراض کرد:« تو اصلاً به احساسات خواهرت اهمیت نمی دی! » پارسا در جوابش گفت:« نه که تو همش در حال اهمیت دادن به احساسات خواهر خودتی؟! » رامین مشتی به بازوی لیلی زد و گفت:« این سیب زمینی مگه احساساتم داره؟! » و خندید.

لیلی اخم غلیظی کرد و با عصبانیت گفت:« ببند دهنتو رامین! من سیب زمینی نیستم! » رامین اخم کرد و جواب داد:« خیلی بی ادبی لیلی! از پریا یاد بگیر. یه کم با بزرگترت بهتر برخورد کن. » لیلی اعتراض کرد:« یعنی این جوری باشم؟! »

بازوی پریا را گرفت و با ناز گفت:« داداشی جونم چی شده؟! » پارسا خندید؛ پریا با تعجب به لیلی خیره شد و گفت:« من این طوری نمی گم! » لیلی دستش را بالا برد و جواب داد:« دقیقاً همین طوری میگی. » پریا اخم کرد و دست به سینه شد. رامین دوباره گفت:« خیلی بی ادبی لیلی! »

لیلی اعتراض کرد:« تو هم که فقط همینو بلدی بگی! » رامین با خونسردی جواب داد:« خب بی ادبی دیگه! آدم ادای دوستشو در نمیاره که! » لیلی ادای رامین را در آورد. رامین با اخم ادامه داد:« ادای برادرش رو هم همین طور! »

لیلی زبانش را در آورد و خواست چیزی بگوید که رامین برای عوض کردن بحث گفت:« راستی... فکری به ذهنتون نرسید؟! » پارسا گیج گفت:« در چه مورد؟ » رامین جواب داد:« در مورد شـ...» لیلی سریع دستش را روی دهان برادرش گذاشت و زمزمه کرد:« آها... همون شمشیرتو میگی که یه کم سنگین بود؟ عیبی نداره، زود بهش عادت می کنی! »

رامین سرخ و سفید شد و با استرس گفت:« خب... منظورم اینه... که... شما راهی پیدا نکردین زودتر بهش عادت کنم؟! » پارسا محکم به سر دوستش زد و گفت:« آخه مگه یه دونه شمشیر این قدر اذیتت می کنه که می خوای زود بهش عادت کنی؟! یه کم صبر کن به نتیجه می رسی دیگه! این قدرم در مورد مشکلات شخصیت با دیگران حرف نزن! »

رامین تجربیات شانزده ساله ی دوستی اش با پارسا را از نظر گذراند و با کمک آن ها حرف دوستش را در ذهنش ترجمه کرد:« این شادی این قدر اذیتت می کنه که نمی تونی یه کم صبر کنی؟ دندون رو جیگر بذار یه جوری بیرونش می کنیم دیگه! این قدرم جلوی پریا سوتی نده! »

رامین لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. برای چند ثانیه سکوت برقرار شده بود، که پریا با سؤالش آن را شکست:« من یه سوالی دارم؛ ما الان دریاچه ی فار رو دور زدیم و در جنوبش هستیم؛ شیش روزه که از پایتخت قبایل حقیقی حرکت کردیم. به زبون خودمون از تهران حرکت کردیم و الان روی مرز غربی جایی هستیم که تو دنیای خودمون استان قزوینه. ما باید دقیقاً بریم تا... » انگشتانش را بر روی نقشه حرکت داد.

ـ تا جایی که توی دنیای خودمون، گرگان هست؛ در واقع، تهِ تهِ گرگان. اینجا رو می بینین؟ ضربدره درست روی مرز گرگان و ترکمنستانه!


romangram.com | @romangram_com