#مدال_خورشید_پارت_108

گلویش را صاف کرد و ادامه داد:« شاید بتونیم پری های ترک رو ببینیم! » لیلی اصلاح کرد:« منظورت پری های ترکمنه دیگه. » پریا سری تکان داد و گفت:« خب. الان ما دقیقاً نصف راهو اومدیم دیگه! »

پارسا و رامین هم زمان گفتند:« اوهوم. » لیلی پرسید:« خب... پس سوالت کجا بود؟ » پریا بشکن زد و با شادی گفت:« پس بریم سر اصل مطلب! به نظر شما با این که این همه راه اومدیم، نباید احتمالاً شهرِ یکی از قبایل رو می دیدیم؟! »

هر سه نفر رو به رویش به علامت منفی سر تکان دادند؛ پریا غر زد:« فقط بلدین آدمو ضایع کنین! اصلاً حیف من که می خواستم سورپرایزتون کنم! » لیلی گیج پرسید:« منظورت چیه؟ »

ـ هیچی بابا. درختا و سنجابا هی بهم می گفتن که دارین به یه شهر نزدیک میشین، منم گفتم بحثشو پیش بکشم و یه دفعه خوشحالتون کنم.

رامین با شادی گفت:« یه شهر؟! این که خیلی خوبه! » پارسا سری تکان داد و ادامه داد:« حداقل یه شب راحت می خوابیم! » لیلی سرش را جلو برد و در گوش پارسا زمزمه کرد:« به نظرت می تونیم در مورد اون قضیه از پادشاه قبیله هه کمک بگیریم؟! »

پارسا جمله ی لیلی را در گوش رامین گفت و تأیید او را گرفت. لیلی هم سری تکان داد و زیر لب گفت:« خوبه. » پریا اعتراض کرد:« سه تایی چی پچ پچ می کنین؟ »

ـ فضولیت گل کرده؟!

ـ لیلی! با دوستت مؤدب باش!

ـ من که حرف بدی نزدم!

ـ آهای، آقا و خانوم فرهنگ، با شمام! بس کنین دیگه!

و در گوشه ای در همان نزدیکی، چشمان زنی با خباثت درخشید و عکس صورت خودش را در آینه بوسید. سپس زمزمه کرد:« همه چیز داره درست پیش میره! »

romangram.com | @romangram_com