#مدال_خورشید_پارت_109


:

ـ پس اینجاست!

ـ بیشتر شبیه یه دهکده می مونه تا شهر!

ـ ولی از حق نگذریم، جای قشنگیه!

شادی رو به پریا جواب داد:« باهات موافقم. شهر جمع و جور و خوبیه. فکر کنم اینجا یکی از پایگاهای فرعی یکی از قبیله ها باشه. درست نمیگم؟ » لیلی با لجبازی جواب داد:« وقتی یه جایی کوچیکه، دلیل نمیشه که اصل نباشه! »

پریا گفت:« ولی شهر های اصلی و پایتختا همیشه بزرگن. » بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:« خب، فکر کنم بهتره بگردیم دنبال یه مسافرخونه. » و در طول خیابانی خاکی که حدوداً ده متر عرض داشت و مملو از جمعیت در حال گشت و گذار و خرید بود، به راه افتاد و بقیه دنبالش کردند.

بعد از یک دقیقه پریا ایستاد و دست به سینه اعتراض کرد:« ما چقدر خنگیم! همین طوری داریم میریم بدون این که مسیرمونو بلد باشیم؛ شماهم که عین جوجه اردک دنبال من راه افتادین! لااقل بهم یادآوری می کردین که آدرس بپرسم! »

بعد در حالی که هنوز با اشتیاق اطراف را نگاه می کرد، به طرف غرفه ای رفت که پارچه های رنگارنگی داشت؛ خم شد و با تمام خوشرویی اش گفت:« سلام، خانم! می بخشید که مزاحمتون شدم... »

زن پارچه ی زردوزی شده ای را برداشت و در حالی که آن را تا می کرد با مهربانی جواب داد:« سلام عزیزم! می تونم کمکت کنم؟ » پریا لبخندی دلنشین زد و گفت:« ما دوستان قبایل حقیقی هستیم و داریم مسافرت می کنیم. میشه راه یه مهمون خونه رو به ما نشون بدین؟ »

زن سرش را تکان داد و در حالی که به گوشواره های پریا خیره شده بود، پاسخ داد:« البته رابط عزیزم، فقط صبر کنین تا اینجارو بسپرم به همسرم و راهنماییتون کنم. »


romangram.com | @romangram_com