#مدال_خورشید_پارت_110
پریا برای زن دست تکان داد و فریاد زد:« ممنون، خانوم! » و زن از نظر ناپدید شد. پریا رویش را برگرداند به سمت مسافرخانه ای که رو به رویش بود، و با شادی گفت:« خب! بریم داخل! » رامین زمزمه کرد:« مطمئنی امنه؟ شاید بهتر بود توی قصر پادشاه این شهر می موندیم... »
پارسا سرش را تکان داد و گفت:« منم همین طور فکر می کنم. » پریا دستانش را در هوا تکان داد و جواب داد:« نـــه!!! تا وقتی تو هستی مشکلی پیش نمیاد، مگه نه رامین؟ » و نگاهی مهربان به رامین انداخت. پارسا دستانش را مشت کرد و آرام گفت:« پریا! واقعاً که! من باید تا می تونم خودمو از خطر دور نگه دارم؛ نمی تونم همش به رامین تکیه کنم؛ درسته که محافظ منه ولی دوست ندارم به خاطر تنبلی یا خودخواهی من همش دردسر بکشه! »
رامین با لحنی مهربان جواب داد:« نه! اصلاً این طور نیست...! »
ـ چرا همین طوره. ما وارد این مسافرخونه نمی شیم. می ریم به قصر.
پریا دست به کمر جیغ کشید:« من قصر دوست ندارم! همینی که گفتم! وارد این مسافرخونه میشیم! »
پارسا ترسناک ترین اخمش را تحویل خواهرش داد و لبانش را به هم فشرد. پریا فریاد زد:« چیه؟! من لیلی نیستم که از اخمت بترسم! به من میگن پریا! من... » پارسا دستش را روی دهان پریا گذاشت و آرام گفت:« خجالت بکش! پریا بد نیست نگاه کنی کجا هستیم و این قدر جیغ جیغ نکنی! »
پریا ساکت شد و به کوچه ی تاریک و خلوتی که در ورودی مسافرخانه در آن بود، نگاهی گذرا انداخت. بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:« برام مهم نیست! فقط باید بریم مسافرخونه. یه حسی بهم میگه توی قصر دردسر هست. »
رامین چانه اش را مالید و پرسید:« حیوونا و درختا چیزی گفتن؟ »
ـ نه... ولی یه انرژی منفی و ترسناک این اطراف هست. من از قصر می ترسم.
پارسا طبق عادت همیشگی اش شقیقه اش را مالید و گفت:« حالا چی کار کنیم؟ » و به شادی نگاهی انداخت. پیش خودش گفت:« توی مسافرخونه اون شادی می تونه هرکاری دوست داره بکنه. ولی... حالا که ما هنوز اون مدالو نداریم! چی کار می خواد بکنه؟ مدالی که دست ما نیست رو ازمون بدزده؟! »
و موهایش را عصبی بهم ریخت. ناگهان شادی گفت:« راستی... لیلی نظر تو چیه؟ » لیلی واکنشی نشان نداد. چند دقیقه بود که دست راستش را به در چوبی مسافرخانه چسبانده بود و با اخم به آن نگاه می کرد. لبش را گزید و چیزی نگفت.
romangram.com | @romangram_com