#مدال_خورشید_پارت_111


پارسا سرش را کج کرد و پرسید:« چیزی شده؟! » لیلی اخمش را پررنگ تر کرد، نفس عمیقی کشید و در یک حرکت ناگهانی، در را با فشار دستش گشود.

در به دیوار پشت سرش خورد و صدای مهیبی داد. در مسافرخانه، چند نفر دور میزهای نشسته بودند و شام می خوردند. با دیدن لیلی، سرهایشان را بلند کردند و نگران به مهمان تازه وارد خیره شدند.

رامین گفت:« لیلی، تو چی... » لیلی بی تفاوت از کنار برادرش گذشت و وارد مسافرخانه شد. با خشم به طرف یکی از میزها راه افتاد. پاهایش را به زمین می کوبید و در چشمانش، بزرگ ترین خشم زندگی اش موج می زد. رامین با ترس دستش را به طرف لیلی دراز کرد، ولی نتوانست جلویش را بگیرد. لیلی مستقیم به طرف میزی می رفت که مرد جوانی تنها پشت آن نشسته بود و قاشقش را در کاسه ی سوپ می چرخاند.

کنار میز ایستاد؛ چهره اش برای اولین بار از خشم سرخ شده بود. مرد جوان سرش را بلند کرد و با خونسردی پرسید:« چیزی شـ... » حرفش با صدای وحشتناک سیلی ای که لیلی زده بود، قطع شد. پریا جیغ کشید:« لیلی! »

لیلی لبش را گزید، دستانش را مشت کرد و رو به مرد که شوکه بود و طرف چپ صورتش را می مالید، خیره شد. مرد جوان بلند شد، دستانش را روی میز کوبید و عصبی فریاد زد:« چته روانی؟! چرا می زنی؟! »

کاسه ی سنگی سوپ افتاد و شکست؛ لیلی نفس زنان با دو دستش یقه ی مرد را گرفت و او را به طرف خودش کشید و در صورتش فریاد زد:« عوضی! چطور روت شد همچین کار کثیفی بکنی؟! واقعاً چطور تونستی دزد کثیف؟! »

رامین با خشونت خواهرش را عقب کشید و با داد گفت:« چی کار می کنی لیلی؟! » لیلی بی تفاوت به برادرش فریاد زد:« تو باید مجازات بشی! به جرم اقدام به قتل و دزدی و جعل هویت! باید بری زندان! » رامین شانه های لیلی را گرفت و با خشم در گوشش داد زد:« لیلی! دیوونه شدی؟! یهو سرتو انداختی پایین اومدی تو به مردم تهمت می زنی؟! »

مرد جوان با رنگ پریده و زبان بند آمده گفت:« مـ...من... از تو... شکـ... شکایت می ... کنم! » لیلی پوزخند زد و عصبی گفت:« اهه؟! اگه گناهی نداری چرا هول کردی؟! ها؟! خودت با زبون خوش اعتراف کن! »

شادی گیج و منگ زمزمه کرد:« لیلی... تو چی در مورد این آقا می دونی؟! » لیلی پوزخند زد و گفت:« مثل این که نمی خوای اعتراف کنی؟ ها؟! » مرد جوان در حالی که مشخص بود به زحمت روی پاهایش ایستاده، زمزمه کرد:« چه طوری می خوای ثابت کنی؟! به همه ی آدمای اینجا ثابت کن من گناه کارم! »

لیلی رو به مردم متعجب، فریاد زد:« اگه گناهکار نبود، به جای این که ازم بخواد ثابت کنم، سعی می کرد بفهمونه که بی گناهه. مگه نه؟! » پچ پچ ها و زمزمه هایی در مسافرخانه پیچید. لیلی دستانش را مشت کرد و گفت:« باید با ما بیای به قصر! » مرد جوان پوزخندی زد و شانه بالا انداخت؛ در حالی که با گوشواره ای آویزان از نوک گوش درازش بازی می کرد، با لحنی تمسخر آمیز جواب داد:« شما کوچولوها می تونین مجبورم کنین؟! من بهترین جنگجوی شهرم! همه ی مردم این تو هم بهم نمی رسن! »


romangram.com | @romangram_com