#مدال_خورشید_پارت_112

وجدان پارسا گفت:« خب، ارباب شایسته ی جوان! چه طوره یه کم بازیِ قدیمی کنیم؟! » و پارسا چهره ی معمولش را گرفت؛ پوزخندی بر لب، با نگاهی عاقل اندرسفیه و قدم هایی محکم. عصا را از غلافش بیرون آورد، آن را در دستش فشرد و به بدنه ی چوبی یکدست و قهوه ای اش خیره شد؛ نیروی ذهنش را متمرکز کرد و عصا در دستش کم کم درخششی طلایی رنگ گرفت؛ مرد جوان قدمی عقب رفت.

پارسا خونسرد گفت:« پس مجبورم که مجبورت کنم! » و قدمی به جلو برداشت. رامین آستینش را کشید و با خشم گفت:« چی کار می کنی؟! حرف لیلی رو باور کردی؟ پارسا! تو داری به یه سری حرفای بی پایه و اساس که از دهن لیلی بیرون اومده رو باور می کنی؟! »

پارسا در حالی که از کنار دوستش رد می شد، زمزمه کرد:« ازش خوشم نمیاد، ولی بهش اعتماد دارم. » و در یک لحظه با تمام سرعت به طرف مرد دوید و نوک عصا را به سینه اش چسباند. نوری طلایی و خیره کننده مسافرخانه را فرا گرفت و بعد از چند ثانیه خاموش شد. مرد جوان بی هوش بر زمین افتاده بود.

پارسا عصا را در غلافش جای داد و با خونسردی رو به زن صاحب مسافرخانه گفت:« لطفاً یه سربازی چیزی خبر کنین بیان ببرنش تا جرمش مشخص شه. » زن با ترس سری تکان داد و از در بیرون دوید. مردم داخل مسافرخانه هنوز با تعجب و ترس به گروه تازه وارد خیره شده بودند. لیلی در کمال ادب خم شد و با صدای بلند گفت:« واقعاً بابت مشکلی که پیش اومد متأسفم، ولی وظیفه ی خودم دونستم که دست یکی از بزرگترین دزدای این سرزمینو رو کنم. بازم معذرت میخوام. »

بعد برگشت و با عجله از در بیرون دوید. رامین دنبالش دوید و گفت:« از کجا فهمیدی؟! »

ـ موج ترس و پنهان کاری پشت در اون مسافرخونه بود.

رامین لب پایینش را آویزان کرد و سری تکان داد. پریا پشت سرش از مسافرخانه بیرون آمد و پرسید:« از کجا فهمیدی؟ » پارسا پشت سر خواهرش بیرون آمد و گفت:« از کجا فهمیدی؟ » و بعد شادی:« از کجا فهمیدی؟ »

لیلی چند ثانیه گیج و منگ نگاهشان کرد و بعد آرام خندید. دوباره جواب داد:« موج ترس و پنهان کاری پشت در اون مسافرخونه بود. » بعد نفس عمیقی کشید و سکوت را شکست:« خب! فکر کنم بهتره ما هم... » ناگهان ساکت شد و ادامه داد:« می شنوین؟ »

ـ آره. صدای رژه ست. مجبور نبودن این همه سرباز بفرستن!

پریا این را گفت و به گروه ده نفره ای از سرباز های سرخ پوش اشاره کرد که با رژه ای منظم و سلاح هایی آماده به طرف مسافرخانه می آمدند و زن صاحب آن مکان هم دنبالشان می دوید. آن یازده نفر بی توجه به گروه کوچکی که مجرم را یافته بودند، وارد مهمانخانه شدند و در را پشت سرشان بستند. هنوز بیست ثانیه نگذشته بود که با انسانی پوشیده شده در گونی و طناب پیچ شده بر دوششان، از ساختمان بیرون آمدند.

شادی با خنده گفت:« چه قدر سریع! » گروه با همان نظم مخصوصشان به طرف انتهای کوچه راه افتادند و خیلی زود از نظر ناپدید شدند. پریا اعتراض کرد:« انگار اصلاً مارو ندیدن! » رامین آستین خواهرش را کشید و با عجله گفت:« خب بیاین دنبالشون بریم دیگه! »

romangram.com | @romangram_com