#مدال_خورشید_پارت_113


لیلی با صدای بلندی اعتراض کرد:« قصر که فرار نمی کنه ابله! » رامین جواب داد:« با برادرت مودب باش. » و آستین لیلی را رها کرد و دستش را گرفت. لیلی دنبال برادر قدرتمندش کشیده شد و جرأت نکرد اعتراضی کند. سه نفر دیگر هم دنبالشان راه افتادند.

پس از پنج دقیقه پیاده روی در سکوت و از پی گروهی نظامی، به قصری کوچک رسیدند؛ قصری که حدوداً هم اندازه ی عمارت شایسته بود. دو نگهبان جلوی در نیزه هایشان را باز کردند و به گروه نظامی و زندانیشان اجازه ی ورود دادند، ولی حصار امنیتی و نوک تیزشان، سد راه پارسا شد. یکی از آنها با عصبانیت گفت:« لطفاً عقب بایستید. »

پارسا با آرامش عصا را از غلافش بیرون آورد و گفت:« من ناجی قبایل حقیقی هستم. ما امیدوار بودیم که بتونیم امشب رو پیش شما بگذرونیم. » و دوباره آن را در غلافش فرو برد. دو نگهبان لحظه ای به هم خیره شدند و ناگهان، تعظیمی طولانی کردند.

نگهبان دوم فریاد زد:« گستاخی مارو ببخشید سرورم! باعث افتخاره که میزبان شما باشیم! » نگهبان اول با لحنی آرام تر ادامه داد:« مطمئناً درک می کنین عالیجناب، این وظیفه ی ماست که احتیاط رو رعایت کنیم. »

ـ واقعاً متأسفیم که جلوتونو گرفتیم.

پارسا دستش را به کمرش زد و با بی حوصلگی گفت:« نمی ذارین بیایم تو؟ » دو نگهبان با دستپاچگی فریاد زدند:« بله، قربان! » و راه را باز کردند. گروه کوچک وارد قصر کوچک شد.

رامین قاشقش را در کاسه چرخاند و به لیوانش خیره شد؛ بنا به دلیلی که خودش هم نمی دانست، اشتهای غذا خوردن نداشت. فقط خوابش می آمد و دلش می خواست زودتر خواسته ی پارسا انجام شود و نجات پیدا کنند.

صحبت های یک ساعت پیش معاون اول پادشاه در ذهنش تکرار شد:« پادشاه الان حضور ندارن. شما می تونین وسایلتونو توی اتاقا بذارین و تنها شام بخورین. بعد از شام می تونین با حاکم شهر ملاقات کنین. »

رامین در دلش گفت:« حالا یه جوری پادشاه پادشاه می کنن انگار پادشاه کل قبیله ی آذره! فقط حاکم یکی از شهرای کوچیکشونه. اه! با اون لباسای قرمز بی ریختشون! »

با زحمت قاشقی غذا در دهانش گذاشت، ولی راحت از گلویش پایین نرفت. درست سیزده روز بود که سفرشان را آغاز کرده بودند، و از آغاز آن سیزده روز، رامین یک لحظه هم آرامش نداشت. خب، سخت است مراقبت از کسی که نه تنها تمام دیوهای دنیا به فکر نابودی اش هستند، بلکه خودش هم با خطر دوستی تنگاتنگی دارد!


romangram.com | @romangram_com