#مدال_خورشید_پارت_114

رامین یاد بچگی هایش با پارسا افتاد؛ با این که پارسا پسر آرامی محسوب می شد و در هیچ بازی و برنامه ای شرکت نمی کرد، ولی همیشه دردسر ساز ترین کودک بود. یک بار به دنبال گونه ی خاصی از پرنده، اشتباهاً خودش را در استخر انداخته بود؛ بار دیگر، خودش را از طبقه ی دوم عمارت پایین انداخت، فقط برای این که ببیند اگر هیچ حرکتی در طول سقوطش نکند، روی کدام بخش بدنش فرود می آید! آزمایشگاهش را به دنبال ماده ای شیمیایی منفجر کرد؛ موهای دخترعمه اش را در خواب کوتاه کرد و سوزاند تا ببیند چه بویی می دهند و نزدیک بود اتاقش را به آتش بکشد؛ برای تحقیق روانشناسی اش، کتاب های لیلی را دزدید تا واکنشش را بسنجد و به خاطر جیغ بنفش آن دختر، تا سه روز گوش راستش خوب نمی شنید...

رامین در دلش خندید؛ پسری که در عمرش لحظه ای با اخلاق بچگانه زندگی نکرده بود، ولی شیطنت هایش، مردم آزاری هایش، تمام کارها و تجربه های خلاقانه اش، ده برابر دیگر کودکان، بچگانه و شیطنت آمیز بود. هر کاری که می کرد، خودش را به خطر می انداخت. بی خود نبود که سیما خانم همیشه می گفت:« این پسر تا حالا شانسی زنده مونده! »

و جالب اینجا بود که پارسا همیشه با افتخار اعلام می کرد:« من هیچ وقت هیچ کار احمقانه ای نمی کنم. اگر یه وقت خودمو به خاطر چیزی به خطر انداختم، بدونین که یا از سالم موندنم مطمئن بودم، یا اون کار و هدفم ارزش خطر رو داشته. من هرگزِ هرگز کار احمقانه ای نمی کنم. »

حالا، چنین از فردی را که در دنیای معمولی هم احتمال سالم ماندنش پنجاه درصد است، آدمی که تمام دیوها در فکر کشتنش هستند، و آدمی که اصرار دارد برای نتایج علمی اش حتی خودش را هم به خطر بیندازد، چه طور می توانی محافظت کنی؟!

رامین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:« من از پسش بر میام. » پارسا ناگهان خم شد و پرسید:« چی گفتی؟ »

ـ هیچی. مهم نیست.

پارسا نگاهی نگران به تنها دوستش انداخت و زمزمه کرد:« ببین رامین، اگه دوست نداری مجبور نیستی بخوریش. خودتو اذیت نکن. » رامین دستش را زیر چانه اش زد و در حالی که به کاسه خیره شده بود، فقط گفت:« هوم. »

پارسا ادامه داد:« گرسنه ات نیست؟ مریض شدی؟ کسی اذیتت کرده؟ »

ـ هوم.

ـ چیزی می خوای برات بیارم؟!

ـ هوم.

romangram.com | @romangram_com