#مدال_خورشید_پارت_115
ـ رامین، دوست داری از اون غذای ابتکاری خودم که ماه پیش درست کردیم، برات بپزم؟!
ـ هوم.
پارسا نگاهی به اتاقی انداخت که خوشبختانه فقط خودشان پنج نفر همراه میز غذاخوری در آن حضور داشتند. بعد دستانش را روی میز کوبید و به طرف صورت رامین خم شد؛ با نگرانی گفت:« این جوری جوابمو نده رامین! نگرانم کردی! »
ناگهان چیزی در ذهن رامین درخشید: نگران؟ پارسا نگرانش شده بود؟! دوست بی احساس و بی خیالش نگران شده بود؟ آن هم نگران کسی که فقط یک محافظ معمولی بود و در صورت مرگش، کس دیگری به آسانی جایگزینش می شد؟! چه چیزی پارسا را نگران کرده بود!؟
رامین هم نگران شد؛ بلند شد، صورت رنگ پریده ی پارسا را با دستانش قاب گرفت و فریاد زد:« پارسا حالت خوبه؟! چیزیت شده؟! کسی ناراحتت کرده؟! » پارسا جواب داد:« من باید بپرسم! تو چرا اینارو می پرسی؟ »
ـ چون تو همون پارسای همیشگی نیستی!
ـ تو هم همون رامین همیشگی نیستی!
رامین داد زد:« تو نگران من شدی! تو! پارسای سیب زمینیِ بی احساس! نگران کسی شدی که اگر بمیره هم مشکلی پیش نمیاد! »
پارسا هم با فریاد جواب داد:« تو هم به حرفای من اهمیت ندادی! تو! همون رامینی که همیشه حرفای همه رو با حوصله گوش می کرد! »
رامین بی حوصله و عصبی گفت:« خب که چی؟! مشکلی داری؟! » پارسا مشت هایش را گره کرد؛ خونسردی همیشگی اش را از دست داده بود. نفس زنان گفت:« آره! باهام حرف بزن! به عنوان ناجی قبایل حقیقی بهت دستور می دم باهام صحبت کنی! »
romangram.com | @romangram_com