#مدال_خورشید_پارت_116
رامین پوزخندی زد:« آدم بی احساس و بدجنسی مثل تو که تو عمرش یه بارم به خواسته ی دیگران توجه نکرده و حرف هیچ کسو گوش نداده، چه طور حالا صحبتای بی ارزش محافظش براش مهم شده؟ »
لیلی قاشقش را به لیوان کوبید و فریاد زد:« بس کنین دیگه! » پارسا بی توجه جواب داد:« چون... » بعد نگاهی گذرا به شادی انداخت و زمزمه کرد:« بیا بریم یه جایی که تنها باشیم. » و خواست دست رامین را بکشد که صدای جوانی از در سالن غذاخوری به گوش رسید:« به به! پس ناجی قبایل حقیقی پایه ی دعواست! » بعد زمزمه کرد:« دوست داری بازی کنیم؟! »
هر پنج نفر به طرف صدا برگشتند؛ پسرکی مو قرمز که چهره ای شیطنت بار داشت و به چارچوب در تکیه زده بود. لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت:« خب، فکر کنم به عنوان پادشاه این شهر کوچیک، حق داشته باشم برای مهمونی خوشامدگویی یه بازی کوچولو برگزار کنم! »
و دوید و از نظر ناپدید شد. پارسا لب پایینش را آویزان کرد و خواست چیزی بگوید که صدای پسر از پشت سرش، در سالن غذاخوری شنیده شد:« سلام! »
پارسا و همراهانش به طرف صدای پسری برگشتند که قرار بود بیرون از غذاخوری باشد. پسر پوزخندی زد و زیر لب گفت«: حتماً حسابی تعجب کردین از این که چه طوری هم اینجام و هم اونجا، نه؟! خب... این... » سرش را با غرور بالا گرفت:« بخشی از جادوی منه! » و چشمان قهوه ایش درخشید.
صدای پسر از سمت در ورودی سالن هم به گوش رسید:« و حالا هم اینجام! جالب نیست؟! این که می تونم هم زمان دو جا باشم؟! »
پارسا با بی اعتنایی سرش را پایین انداخت و گفت:« جالب؟! بیشتر مسخره ست؛ شاید بهتره راه بهتری برای سرگرم کردن مهموناتون پیدا کنین، آقای جادوگر... » رویش را به طرف در برگرداند و ادامه داد:« یا بهتره بگم، جادوگر ها. »
رامین دست به سینه شد و با خنده گفت:« اداره ی شهر به دست دوتا برادر دوقلو؟! مردم شهرتون باید حسابی از داشتن حاکمای شرّی مثل شما نگران باشن! » پسری که دم در ایستاده بود، اخم کرد و موهای سرخش را از جلوی چشمانش کنار زد. بعد با دستانی مشت کرده قدمی به جلو برداشت. حدوداً دوازده ساله به نظر می رسید و چشمانش لبریز از شرارت بود.
برادرش خونسرد تر به نظر می رسید؛ آهی کشید و با صدای بلند گفت:« عصبانی نشو بابک! فقط شوخی کرد، مثل خودمون که همیشه شوخی می کنیم. خب، مردم هم حق دارن با ما شوخی کنن. اگه ما نذاریم باهامون شوخی کنن، پس خودمونم حق نداریم این کارو با اونا بکنیم. »
بابک ایستاد؛ کمی فکر کرد و گفت:« راست میگی بهرام. اونا هم حق دارن با ما شوخی کنن. » و ریز و کودکانه خندید. پارسا شرورانه لبخندی زد و زمزمه کرد:« ما شوخی نکردیم! » بابک داشت دوباره عصبانی می شد که بهرام عصبی گفت:« چرا، شوخی کردین! » و به طرف پارسا دوید و در گوشش زمزمه کرد:« خواهش می کنم اذیتش نکنین! وگرنه حالش بد میشه! »
پارسا سرش را پایین آورد تا هم قد بهرام شود؛ در چشمان پسرک، ترس و نگرانی موج می زد. شرارت و نگاه بزرگسالانه ی بهرام در چند لحظه ی پیش، و نگرانی و کودکی اش در آن لحظه، پارسا را یاد خودش انداخت؛ با مهربانی جواب داد:« چشم! »
romangram.com | @romangram_com