#مدال_خورشید_پارت_117
بابک در حالی که بالا و پایین می پرید پرسید:« چی در گوشت گفت؟ » پارسا جواب داد:« گفت اگه برادرشو اذیت کنم، دیگه اهمیت نمیده که کی هستم و میده گردنمو بزنن! »
:« به نام او
روز سیزدهم
روز سیزدهم نیز به پایان رسید. گروه هم اکنون در شهری کوچک از توابع قبیله ی آذر به سر می برد. شهری در دامنه ی کوهستان با پادشاهانی به نام های بهرام و بابک. در ابتدای ورود به شهر، گروه به طور اتفاقی مجرمی خطرناک را دستگیر نموده و تحویل حکومت دادند. فردا شهر را ترک خواهند کرد.
پایان روز سیزدهم »
لیلی وقایع نامه را بست و در کوله اش گذاشت؛ قلم را هم در جیبش سراند و بعد، در تاریکی، خودش را روی تخت گرم و نرمش پرت کرد. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید؛ اگر تا چند ثانیه دیگر دنبالش نمی آمدند، خوابش می برد؛ روزی پر از خستگی و نگرانی داشت، با آن مجرم احمق که اعصابش را کامل خرد کرده بود.
اتفاقات را در ذهنش مرور کرد: پشت در مسافرخانه ایستاده بود که امواج منفی را حس کرد؛ همان امواج منفی که گذشته ی تاریک و پر گناه مردم را نشانش می داد. با این که پس از اشتباهش در مورد دوست یا دشمن بودن شادی، تصمیم گرفته بود دیگر به غریزه اش اطمینان نکند، ولی چیزی در دلش بود که پاهایش را به طور غیر ارادی وادار به رفتن کرده و آن جنجال را در مسافرخانه راه انداخته بود.
نوری پشت پلکش درخشید؛ نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز کرد؛ کسی پشت در بود. آرام بلند شد، نگاهی به پریا انداخت که از خستگی غش کرده بود و شادی که حتی مطمئن نبود واقعاً خوابیده یا خودش را به خواب زده است. بلند شد و آرام و پاورچین در را باز کرد؛ برادرش پشت در منتظرش بود.
آرام بیرون رفت و در را پشت سرش بست؛ نفس عمیقی کشید. وقتی از شادی دور بود، همه چیز خیلی آرامش بخش تر به نظر می رسید.
پارسا از انتهای راهروی تاریک به طرفشان آمد. بدون هیچ حرفی به راه افتادند، در جهت راهروی تاریکی که تا دو متر جلوترش هم معلوم نبود و هیچ پنجره ای نداشت. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که پارسا بی مقدمه پرسید:« اون مرد توی مسافرخونه کی بود؟! » لیلی شوکه شد؛ لبش را گزید و زمزمه کرد:« چرا این قدر یهویی... »
romangram.com | @romangram_com