#مدال_خورشید_پارت_118
پارسا با صدایی آرام ولی خشمگین حرفش را قطع کرد:« گفتم بگو کی بود! » و یکی از آن اخم های ترسناکش را تحویل لیلی داد. لیلی لب پایینش را آویزان کرد و شرح ماجرا را مختصر:
ـ اون یه دزد و قاتل خطرناکه که از یکی از شهر های قبیله ی کوهستان دزدی کرده. اول دختر پادشاه اون شهرو گول زد، با احساساتش بازی کرد و بهش نزدیک شد؛ بعد تمام جواهرات سلطنتیو دزدید و وقتی داشت فرار می کرد، سر راهش دوتا نگهبان بی گناهو کشت.
پارسا خشمگین تر از قبل، دندان هایش را به هم فشرد و آرام گفت:« ولی فکر کن! اگر اون غریزه ی آدم شناسی مزخرفت اشتباه کرده بود، حسابی توی دردسر میفتادیم! »
ـ من اشتباه نمی کردم!
ـ جدی؟! پس کی بود که تشخیص داد شادی دوسته؟!
رامین برای عوض کردن بحث، دستش را زیر چانه اش زد و زمزمه کرد:« پس اینجا هم از این اتفاقات میفته... دزدی و جنایت رو میگم. » لیلی سرش را به چپ و راست تکان داد و بی توجه به حرف برادرش گفت:« متنفرم از آدمایی که با مهر و محبت بهت نزدیک میشن، ولی قصدشون یه چیز دیگست. یه جور سؤاستفاده می مونه. »
پارسا خنده ای ریز کرد و گفت:« سؤاستفاده؟! شبیه بلاییه که من توی ده سالگیم سر یه آدم بدبخت در آوردم! » بعد سرش را به ملایمت تکان داد. رامین گفت:« فقط سر یه آدم بدبخت؟! تا جایی که من می دونم تو واسه هر هدفی که داشتی، حداقل پنج شیش نفرو می سوزوندی تا به هدفت برسی!» پارسا پوزخندی زد و چیزی نگفت.
بعد از چند ثانیه ایستادند. درِ اتاق کار پادشاهان دوقلو، رو به رویشان بود. پارسا دستش را بالا برد تا در بزند، ولی رامین دستش را کشید و زمزمه کرد:« کاش پریا رو هم میاوردیم! » پارسا نفس عمیقی کشید و جواب داد:« قبول کن رامین؛ یه حسی بهم میگه اون دوتا می خوان چیزی بگن که پریا نباید بشنوه. »
لیلی لبش را گزید، چشمانش را به زمین دوخت و آرام حرف پارسا را ادامه داد:« مسئله در مورد شادیه. مطمئنم اون دوتا برادر دوقلو اون قدر باهوشن که فهمیدن شادی کیه. »
پارسا آرام خندید؛ زمزمه کرد:« بابک و بهرام... شماها واقعاً فکر کردین دوقلو هستن؟! » رامین جواب داد:« خب معلومه! اون قدر شبیه همن که نمیشه تشخیصشون داد! فقط قد بهرام یکم بلندتره، که اونم یه مسئله ی طبیعیه و بین خیلی از دوقلو ها پیش میاد. »
ناجی قبایل حقیقی دوباره خندید؛ بعد آرام گفت:« اون دوتا دوقلو نیستن. بهرام یه سال از بابک بزرگتره. » رامین با چشمانی گرد شده پرسید:« از کجا می دونی؟! » پارسا بی تفاوت و خونسرد، با همان غرور همیشگی اش جواب داد:« خیلی واضح بود. واقعاً نمیدونم چرا شماها نفهمیدین. »
romangram.com | @romangram_com