#مدال_خورشید_پارت_119


و قبل از این که کسی حرفی بزند، در را آرام کوبید و بی آن که منتظر اجازه بماند، آن را گشود. همان طور که انتظار داشت، بابک آن جا نبود. از همان لحظه ای که نگاه بزرگانه و نگران بهرام را بر بابک دیده بود، می دانست که در این شهر هیچ کاره است و تمام فرماندهی ها را بهرام انجام می دهد. بابک فقط بچه ای بود با یک برادر بزرگتر نگران، و احتمالاً مبتلا به بیماری قلبی، یا مشکلی دیگر.

بهرام پشت به آنها ایستاده و با حالتی جدی دستانش را پشتش قفل کرده بود و از پنجره، آسمان سیاه شب را تماشا می کرد. صدای نگرانش در چند ساعت پیش، توی گوش پارسا طنین انداخت:« خواهش می کنم اذیتش نکنین! وگرنه حالش بد میشه! »

صدای نفس عمیق پادشاه کوچک، پارسا را به خودش آورد؛ بهرام، برگشت و نگاه جدی اش را از سه نفر حاضر در اتاقش گذراند. چشمانش را بست و با خونسردی و متانتی که به شیطنت چند ساعت پیشش نمی خورد، زمزمه کرد:« می بینم که رابط رو نیاوردین... کاملاً کار به جایی انجام دادین. اطلاع اون دختر از قضیه ای که می خوام باهاتون در موردش صحبت کنم و خودتونم می دونین چیه، می تونه حسابی دردسرساز بشه...! »

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:« خب، گفتم بیاین اینجا که در مورد همون دختر صحبت کنیم. همون خائن... » رامین حرفش را قطع کرد:« تو از کجا فهمیدی؟! »

بهرام چشمانش را آرام باز کرد و جواب داد:« بانو نازَک بهم گفت. همون طور که به شما گفته بود. من باید می دونستم، چون در غیر این صورت نمی تونستم وظیفه ام رو انجام بدم. » پارسا اخم کوچکی کرد؛ وظیفه؟ در مورد کدام وظیفه حرف می زد؟

نفس عمیقی کشید و طبق عادت قدیمی اش، شقیقه اش را مالید و تمرکز کرد. بعد، سرش را بالا آورد و آرام پرسید:« کدوم وظیفه؟! » بهرام لبخند کمرنگی زد و نگاهش را به آتش درخشانی انداخت که در شومینه متولد شده بود و نور گرمش، تاریکی ساکت و خوفناک اتاق را می شکافت. با لحنی غمگین و لبخندی محزون جواب داد:« شما هیچی نمی دونین، مگه نه؟! »

ـ نه. متأسفانه یا خوشبختانه ما هیچی نمی دونیم. پس... میشه خواهش کنیم برامون توضیح بدین؟

بهرام لبخندی زد؛ روی صندلی اش نشست و در حالی که دفتری بزرگ را باز می کرد، پاسخ داد:« تو همش فکر می کردی که تمام این مسئولیت نجات دنیا و پیدا کردن مدال... روی دوش خودته؛ مگه نه؟! »

پارسا سکوت کرد. بهرام ادامه داد:« این طور نیست. تک تک جاهایی که توی این سرزمین بهشون پا میذارین، تک تک پادشاها و مردمی که ملاقات می کنین، در برابر جونتون مسئولن. تمام ما، وظیفه داریم خائنارو دور کنیم، خطراتو حذف کنیم و زحمتای شمارو تا حد ممکن کاهش بدیم؛ در واقع، ما باید شمارو به جلو هل بدیم و از همه مهم تر... طبق برنامه عمل کنیم. »

رامین و لیلی هم زمان زمزمه کردند:« برنامه؟! »


romangram.com | @romangram_com