#مدال_خورشید_پارت_98

ـ مرز؟!

لیلی توضیح داد:« یه جور مرز جغرافیایی که باعث میشه خواص مغناطیسی و آب و هوایی دو طرف مرز با هم تفاوت پیدا کنه. یه چیزی مثل بخشایی از زمین که قطب نما رو از کار میندازه. می فهمین که چی میگم؟! »

پارسا دستانش را مشت کرد و با خونسردی جواب داد:« معلومه که می فهمم! ولی آخه چطور چنین چیزی ممکنه؟ منظورم اینه که... حتی ترکیبات خاک اینجا هم با ترکیبات خاک جایی که ده دقیقه پیش بودیم فرقی نداره! زمین اینجا، خواص مغناطیسی اینجا، هیچی اینجا با ده دقیقه پیش فرق نداره! اینجا همون جنگله با همون درختا، اون جا هم همین جنگل بود با همین درختا و گیاها. »

لیلی دستانش را به هم قلاب کرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:« اولاً ما یه نقشه داریم، نه یه قطب نمای مغناطیسی. دوماً ما اینجا با جادو سروکار داریم، نه با علم. احتمالاً وارد یه قلمرو جادویی خاص شدیم. یا شاید نزدیک کلبه ی چوبی یه پیرزن جادوگر هستیم که با دیوها همدسته و می خواد ما راهمونو گم کنیم. »

ـ خیلی دارین موضوع رو بزرگ می کنین، خانوم فرهنگ. اون فقط یه احتماله. در ثانی، یه پیرزن جادوگر چطور می تونه اون قدر خنگ باشه که فقط با دستکاری کردن نشونه ی محل خودمون مارو گمراه کنه؟!

ـ وقتی نشانگر محل ما جا به جا بشه، فلش قرمزی که مسیرو نشون میده هم جا به جا میشه، چون اون فلش بر حسب محل فعلی ما کار می کنه.

پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند:« فکر کردین خودم به اون فکر نکردم؟! چشماتونو باز کنین و ببینین که مسیر اون فلش هیچ تغییری با ده دقیقه قبل نکرده. » لیلی اعتراض کرد:« من چطور باید مسیر قبلی فلش رو می دیدم در حالی که نقشه همش دست شما بوده؟ »

صدایی از بالای سر پارسا گفت:« به نکته ی ظریفی اشاره کردی! »

پارسا و لیلی از جا پریدند و به کسی که جلویشان بود نگاهی گذرا انداختند؛ در عرض یک صدم ثانیه، جمله ای که اشکان گفته بود، سه بار با خط نستعلیق از جلوی چشمان لیلی رد شد:« به هیچ کس اعتماد نکنین... به هیچ کس اعتماد نکنین... به هیچ کس اعتماد نکنین... »

تا رامین از جایش بلند شد، لیلی روی پای راستش چرخید و با پای چپ ضربه ای به کنار گردن فرد رو به رویش وارد کرد؛ و از زمانی که آن غریبه جمله اش را گفته بود تا زمان ضربه ی کارساز لیلی، فقط سه ثانیه طول کشیده بود.

چشمان غریبه به عقب برگشت و بسته شد، و سپس آرام روی چمن ها افتاد. پریا در حالی که از پشت درختان به طرف آن ها می دوید، دسته ی هیزم هایش را انداخت و جیغ کشید:« هی!!! اون دوست منه! »

romangram.com | @romangram_com