#مدال_خورشید_پارت_97
پارسا اخم کمرنگی کرد، نقشه را برگرداند و رو به لیلی گفت:« خب انسان جایرالخطاست! » لیلی چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. چهار ساعت راه رفتن از میان درختان پر پیچ و خمی که جلوی نور خورشید را گرفته بودند، آن قدر خسته اش کرده بود که نای حرف زدن نداشت. مسیرشان به قدری تنگ بود که نمی توانستند سوار بر اسب از میانش عبور کنند، و حالا لیلی با رضایت خاطر روی چمن ها نشسته بود و پاهایش را می مالید، و پارسا نقشه ی پدربزرگش را زیر و رو می کرد. پریا رفته بود تا هیزم جمع کند و رامین هم کمی آن طرف تر مشغول درست کردی غذا در قابلمه ای کوچک بود.
ولی پارسا خسته به نظر نمی رسید؛ نقشه را کمی به چپ و راست چرخاند و با لحنی پرسشگرانه گفت:« میگم... »
لیلی با بی حالی پرسید:« چی شده؟! » پارسا نقشه را روی چمن ها پهن کرد و گفت:« یه مشکلی هست. » انگشت اشاره اش را روی نقطه ای سبز رنگ گذاشت و ادامه داد:« مگه این نقطه ی سبز قرار نیست محل ما رو نشون بده؟! »
لیلی اصلاح کرد:« محل ما نه، فقط محل تو رو نشون میده. »
ـ خب حالا هرچی. مگه ما الان در شمال دریاچه ی فار نیستیم؟!
لیلی چانه اش را مالید و زمزمه کرد:« آره... »
ـ پس چرا نقطه داره مرکز جنگل رو نشون میده؟!
اخمی بر پیشانی لیلی نقش بست. پرسید:« چند وقته این طوری شده؟! »
ـ ده دقیقه پیش که نقشه رو نگاه می کردم این طوری نبود.
لیلی چشمانش را محکم بست و به آرامی گفت:« شاید از یه مرز رد شده باشیم. »
romangram.com | @romangram_com