#مدال_خورشید_پارت_95


دیو سیاه انگشتش را از حرص در دیوار فرو کرد و دوباره عربده کشید. وزیرش آرام گفت:« اون فرزند فرهانه، سرورم! جز این هم ازش انتظار نمی رفت! »

ـ یعنی تو فکر می کنی اون پری باهوشیه؟!

ـ البته، سرورم! بسیار باهوش و دانا.

دیو سیاه لبخندی شیطانی زد و رو به وزیرش گفت:« خب، وزیر اعظم! خودت خوب می دونی که اون جوون بی مغز چی کار کرده! »

ـ بله، سرورم. می دونم چی کار کرده.

دیو سیاه طوری ادامه داد که انگار با خودش حرف می زند:« اون جوون، قلمروِ ممنوعه ی مدال رو که برای پری ها ممنوع بود، برای ما هم ممنوع کرده! چه طور تونست اون کارو بکنه؟! چطور تونست کاری کنه که ما دیوها خودمونم نتونیم وارد اون قلمرو بشیم؟! چطور تونست...؟ »

وزیر تأیید کرد:« بله... چطور تونست؟! مگه اون چه جادویی داره... ؟ » دیو سیاه نعره زد:« همینه! فهمیدم چی کار کنیم! اون وزیرو تحت فشار میذاریم تا قلمرو رو برای ما آزاد کنه! »

ـ عذر می خوام سرورم، ولی چطور این کارو بکنیم؟!

دیو سیاه، گویی شیشه ای را از روی میز برداشت، از روی صندلی بلند شد و در حالی که شنلش را مرتب می کرد، زمزمه کرد:« خب... اون دخترک مو آبی... همون یارو شاهزاده هه... اون چطوره؟! »

وزیر دستانش را به هم کوبید و با شادی گفت:« درسته قربان! اون تنها کسیه که وزیر اعظم قبایل حقیقی بهش دلبستگی داره! » ولی ناگهان موج شادی در قصر تاریک خاموش شد و دیو سیاه با حرص از میان دندان های سیاه و کرم خورده ی به هم فشرده اش گفت:« لعنت! حتی اگه تک تک اعضای بدن اون دخترو هم جلوی چشماش تیکه تیکه کنیم، اون راهو برامون باز نمی کنه؛ منطقی تر از این حرفاست! » وزیر سرش را پایین انداخت و گفت:« بله، سرورم! من اصلاً به این موضوع پی نبرده بودم! »


romangram.com | @romangram_com