#مدال_خورشید_پارت_94

پریا بشکن زد و گفت:« دمت گرم رامین! زدی تو خال! »

لیلی دست به سینه شد و با نگاهی حق به جانب گفت:« من مشغول انجام وظیفه بودم. » پارسا ادامه داد:« منم مشغول نظارت بر انجام وظیفه ی این بودم. » و بعد هم زمان گفتند:« دلیل موجهیه! »

رامین آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مثل این که دوباره مغلوب شده بود...!

من خودم عاشق این پستم چون یه جورایی با بقیه پستا فرق داره و این که این پست داره به جنبه ای از هوش و ذکاوت و موذی گری اشکان اشاره می کنه که هیچ کس ازش خبر نداره!!!

ـ متأسفیم، سرورم! اونا خیلی قوی بودن! علاوه بر اون... علاوه بر اون تعدادشون سه برابر ما بود!

دیو سیاه لیوان فلزی اش را با یک حرکت در دستش مچاله کرد و نعره زد:« خفه شو! فکر کردی من نمی فهمم؟ هــــا؟!!! منو نفهم فرض کردی؟ فکر کردی من نمی دونم فقط چهارتا بچه ی فسقلی بودن؟! »

دیو قهوه ای رنگ و ریزنقشی که خبر شکست سپاه بیست نفری پادشاهش را آورده بود، به خود لرزید؛ ولی دوباره جرئتش را جمع کرد و آرام گفت:« تمامش به خاطر اون عصاست، سرورم! اون عصا قدرت زیادی داره! ممکنه با اون عصا بتونن خیلی زود و راحت مدالو به دست بیارن! برنامه ی شما چیه، سرورم؟! »

دیو سیاه که اندکی آرام شده بود، سری تکان داد؛ همیشه وقتی که می شنید دلیل شکست، قدرت و یا سلاح خاص دشمن بوده و نه ضعف سپاه خودش، کمی آسودگی خاطر پیدا می کرد. نوک انگشت زمختش را به جوانه ای سفت و سفید در وسط سرش مالید و زمزمه کرد:« باید فکر کنم... »

دستش را از روی محل رویش سومین شاخش برداشت و مشت سنگینش را با نعره ای به میز کوبید:« لعنت به تو، وزیر اعظم! لعنت به تو! »

ـ م... من، عالیجناب؟!

ـ نه، احمق!!! لعنت به وزیر اعظم اون پری های بی ریخت!!! همش تقصیر اونه! اون آشغال... اون آشغال... راه ورود مارو...

romangram.com | @romangram_com