#مدال_خورشید_پارت_93


پریا لبخند زد و در حالی که دستش را به درختی می گرفت، بلند شد و گفت:« منم موافقم! آشتی کنین تموم شه بره دیگه! »

پارسا اخمی کرد و به لیلی نگاهی پرمعنی انداخت. لیلی هم سرش را رو به پارسا تکان داد و لب هایش را به هم فشرد. رفتارشان طوری بود که انگار متحد شده اند و دارند برای جنگ علیه کسی نقشه می کشند. ناگهان هردو با هم رو به رامین فریاد زدند:« اصلاً تو اون موقع کجا بودی؟! »

رامین شوکه شد و قدمی عقب رفت؛ در دلش گفت:« بابا اینا دیگه کی هستن؟! با هم متحد میشن که علیه همدیگه بمونن و آشتی نکنن! »

پارسا یک قدم جلوتر آمد:« باید توضیح بدی! » لیلی دستش را به کمرش زد:« تو توی حفاظت از جون ناجی قبایل حقیقی کوتاهی کردی! » پارسا دست به سینه شد و رو به لیلی ادامه داد:« تازه باعث شده خواهر منم فلج بشه! »

لیلی سرش را تکان داد و با صدای بلندی گفت:« دیگه بدتر! این به جریمه ش اضافه میکنه! » پریا در حالی که دستانش را در هوا تکات می داد، به تندی گفت:« من که الان خوب خوبم! در ضمن، وقتی نمی دونین چرا نبوده، زر اضافی نزنین! »

لیلی انگشت اشاره اش را رو به پریا نشانه گرفت و تهدید کرد:« تو خیلی بددهنی، رابط! این توی پرونده ات ثبت میشه! » بعد دوباره دست به سینه ایستاد و بعد از نفسی عمیق ادامه داد:« حالا اجازه داری از خودت دفاع کنی، محافظ! »

رامین با لحنی اعتراض آمیز داستان را گفت.

ـ ما اینجا نشسته بودیم و داشتیم صبحونه آماده می کردیم که یهو دیوها حمله کردن و یه تیر توی گردن پریا خورد و فلج شد. تو هم که اون اطراف نبودی تا ازت محافظت کنم، به خاطر همین محافظ حلقه رو فعال کردم و گذاشتم توی کیفم تا پریا بیشتر آسیب نبینه؛ و خودم اومدم تا دنبال تو بگردم و مراقبت باشم.

لیلی چشمانش را ریز کرد و لبانش را فشرد. انگشتش را به طرف رامین اشاره رفت و فریاد زد:« کاملاً منطقیه! توضیحت پذیرفته میشه! » رامین چشمانش را در حدقه چرخاند و ناگهان چشمانش درخشید.

ـ اصلاً بگین ببینم! خودتون اون موقع کجا بودین؟!


romangram.com | @romangram_com