#مدال_خورشید_پارت_9


ـ یه نقشه؟

پارسا گفت:« چقدرم کهنه ست. » بعد نقشه ی کهنه و رنگ و رو رفته را باز کرد. پریا گیج شد:« هیچی که توش نیست! » پارسا گفت:« آره، خالیه. ولی شاید با آبلیمو یا لامپ UV ، نوشته هاش معلوم شه. » پریا سرش را خاراند و گفت:« حتماً همین طوره. پدرجان که چیز الکی نمی ده بهت. »

پارسا سرش را تکان داد و گفت:« حالا نقشه خوانی باشه برای بعد. کادوتو باز نمی کنی ترسو؟ » پریا اخمی کرد و کاغذ دور جعبه را کند. بعد، جعبه ای را که حدود 36 سانتی متر مساحت داشت و با مخمل سبز یشمی پوشانده شده بود، باز کرد. داخل جعبه، یک جفت گوشواره ی نقره ای بود؛ گوشواره ها شبیه یک قطره بودند و حدود پنج سانتی متر ارتفاع داشتند. نقش و نگار های ریز و زیبایی روی آن ها کنده شده بود. پارسا به دقت نگاه کرد و جواهرات ریز و سبز رنگی را روی آن ها دید.

پریا گفت:« این شاهکاره! » پارسا جواب داد:« به نظر عتیقه میاد. فوق العاده قشنگ و خوش ساخته. ولی نمی تونم بفهمم که مال کدوم دوره ی تاریخیه. اصلاً شاید عتیقه هم نباشه. نمی دونم. » پریا با تعجب به برادرش نگاه کرد؛ این اولین بار بود که پارسا در مورد چیزی این قدر گیج و سردرگم شده بود.

پارسا در جعبه را بست و گفت:« برو بخواب. اگه فردا سر ساعت هشت صبح کادوی رامین اینا رو نداده باشی به طور قطع احتمال زنده موندنت به یک درصد می رسه. می دونی که پدرجان چقدر روشون حساسه. » پریا آهی کشید و زیر لب غر غر کرد. می دانست که خودش باید برود، پارسا که از در خانه بیرون نمی زد. پس اعتراض کردن فایده ای نداشت. رفت تا پارسا که کتابی جدید را در دست گرفته بود، تنها و آرام در کتابخانه بخوابد.

آخر کدام آدم عاقلی تخت گرم و نرمش را ول می کند که میان کتاب ها به خواب برود؟؟؟

فصل پنجم: ارباب شمشیر ها در برابر شاهدخت صفحات

« شمشیرش را برداشت؛ نفس عمیقی کشید. اراده در چشمانش موج می زد. لبخند اطمینان بخشی به پادشاه زد و گفت:" به یزدان پاک سوگند می خورم سرورم، که در راه نجات میهنم یک لحظه از فدا کردن جان خودم دست نکشم! سوگند می خورم سرورم! " پادشاه لبخندی زد و با ملایمت گفت:" برخیز ای شوالیه ی جوان! از امروز کلید زندگی و مرگ مردم در دست توست!" همان لحظه صدای انفجار مهیبی قصر را لرزاند؛ دشمن حمله کرده بود ...»

ـ راااامیــــــــــــن!!! چی کار داری می کنی؟

رامین آرام بلند شد، پتویش را از دور گردنش باز کرد و گفت:« کتابام ریخت زمین. چیزی نشئه مامان. » بعد صحنه ی نمایش را جمع کرد. دلیل این بازی جالب و نمایشی فقط یک چیز بود: یاد قدیم ها.


romangram.com | @romangram_com