#مدال_خورشید_پارت_8

ارباب فریاد زد:« ساکت! » بعد دست هایش را به هم مالید و گفت:« بریم سراغ کیک خاتون تا آب نشده. » خاتون بلند داد زد:« ارباب! پری بانو هم کمک کردن. » ارباب گفت:« به به! پس این کیک خوردن داره. »

کیک خورده شد؛ ارباب کادو ها را باز کرد و به هر فرد ساکن عمارت هم هدیه ای داد. بعد گفت:« واقعاً ممنون بابت امشب. من خسته ام، میرم بخوابم. »

وقتی ارباب در اتاقش ناپدید شد، همه مشغول باز کردن کادو ها شدند. لباس، کتاب و زیور آلات، چیزهایی بود که اکثراً از بسته ها در می آمد؛ ولی لذت بردن تک تک افراد از کادو هایشان، نشان می داد که ارباب چقدر خوب سلیقه ی فرزندان و حتی خدمتکارانش را می داند.

پریا بسته ی کوچکی را که با کاغذ کاهی و نخ کنف، به صورت کاملاً با سلیقه پیچیده شده بود، در دست داشت و نمی توانست آن را باز کند. حس عجیبی داشت؛ حس خطر. احساس می کرد به محض باز شدن بسته، بیرون می پرد و او را می کشد. ولی می دانست که فکر بیهوده ای است، پس به خودش گفت:« از بس فیلم تخیلی نگاه کردی دیوونه شدی پریا. بازش کن دیگه. »

خواست بسته را باز کند، ولی با دیدن پارسا که با بهت به جعبه ی استوانه ای در دستش نگاه می کرد، منصرف شد. یعنی پارسا هم همان حس را نسبت به هدیه اش داشت؟ چرا؟

آرام به طرف برادرش رفت و پرسید:« چرا بازش نمی کنی؟ » پارسا با تمسخر لبخندی زد؛ تمام لبخندهایش تحقیرآمیز بود. گفت:« فضولی بد دردیه پری بانو! » پریا تصمیم گرفت آرامشش را حفظ کند؛ چند بار پلک زد و نفس عمیقی کشید. بعد زمزمه وار گفت:« یه حس عجیبی دارم که اجازه نمیده هدیه مو باز کنم. از دور دیدمت و احساس کردم که تو هم همین حسو داری - »

ـ احساست کاملاً اشتباهه.

پریا با صدای آرام ولی خشمگینی گفت:« حرفمو قطع نکن! میشه هدیه تو باز کنی تا منم جرئت پیدا کنم؟ » پارسا گفت:« نترس. از توش هیولا در نمیاد. » پریا بدون این که از ذهن خوانی برادرش تعجب کند، جواب داد:« پس لطفاً مال خودتو باز کن تا بفهمم که نمی ترسی. »

پارسا با اخم به خواهرش نگاه کرد و دست آخر گفت:« باشه. ولی توی کتاب خونه بازش می کنم. » پریا و برادرش آرام راهشان را از میان جمعیت باز کردند و از در بیرون رفتند. هوای خنک شب به صورتشان خورد. پارسا نفس عمیقی کشید و گفت:« اون تو اصلاً هوا پیدا نمیشه. » پریا دستش را کشید و گفت:« بیا بریم دیگه! »

و آن ها به طرف شرق عمارت رفتند؛ از پشت استخر دویدند و قوز کرده از زیر درختان کاج رد شدند. دری را باز کردند و قدم به راهروی تاریک گذاشتند. در انتهای راهرو، دری بود که به کتابخانه ی عظیم عمارت شایسته باز می شد؛ محل تفکر و آرامش پارسا و جایی که بیشتر روزش را در آن می گذراند.

پارسا خودش را روی صندلی محبوبش انداخت و بعد از کمی نفس زدن، در قوطی استوانه ای را باز کرد. نفس پریا در سینه حبس شده بود. در قوطی باز شد؛ نه هیولایی بیرون پرید و نه روحی آن ها را تسخیر کرد. پارسا قوطی را برعکس گرفت تا محتوای آن بیرون بریزد.

romangram.com | @romangram_com