#مدال_خورشید_پارت_7


ماهان چشمکی زد و گفت:« ای کلک! »

همان لحظه، پریوش، بزرگ ترین نوه ی خانواده که بیست و پنج سال داشت، با یک سبد میوه وارد شد. ماهان با خنده گفت:« چطوری ترشیده! » پریوش سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت:« نا سلامتی تولد پدربزرگته. هم خدمتکارا و هم بقیه ی خونواده دارن کار می کنن، اون وقت تو اینجا نشستی ملتو مسخره می کنی. »

ماهان از جا پرید و گفت:« من رفتم کمک. » و بیرون دوید.

همان لحظه پارسا وارد شد و کوله اش را روی میز انداخت. خاتون با تعجب گفت:« پارسا! نرفتی امتحان بدی؟ » پارسا با لبخند ملایمی که کم پیش می آمد مهمان صورتش باشد، گفت :« چی باعث شده همچین فکری بکنین؟ »

پریا با انگشتان کیکی اش شروع به محاسبه کرد:« تو امروز امتحان ریاضی داشتی. امتحان حدود چهار صفحه ست و ساعت ده شروع شده. الان ساعت ده دقیقه به یازدهه. بیست دقیقه طول میکشه که از مدرسه برسی خونه، و این یعنی تو امتحانتو ساعت ده و نیم تموم کردی. حالا گیریم که هر سوال رو تو بتونی در مدت ده ثانیه حل کنی. چهار صفحه امتحانه! تازه من شنیدم که ریاضی دوم خیلی سخته. حالا اونش هیچی، هر چقدرم دستت تند باشه نمی تونی انقدر سریع تموم کنی! »

پارسا پوزخندی زد و با صدای آرام و شمرده اش گفت:« اولاً که ریاضی دوم اصلاً سخت نیست. ثانیاً، نیازی نیست که هر سوال رو بشینم و راه حل کاملشو بنویسم. عددا رو نگاه می کنم و جواب رو ذهنی می دم. »

پریا سرش را به چپ و راست تکان داد و حسرت خورد که چرا هوش برادرش را ندارد. ولی بعد به این فکر کرد که اگر قرار است بعد از باهوش شدن، اخلاقش شبیه پارسا بشود، همان بهتر که خنگ بماند.

ارباب، هفتاد شمع رنگارنگ روی کیک را فوت کرد. همه ی 39 نفر حاضر در سالن دست زدند؛ 9 فرزند، 20 نوه و 10 خدمتکار. ماهان سوت زد و بلند گفت:« لی لی لی لی!!! » ارباب خندید و پس از چند دقیقه، با کوبیدن دستش روی میز، جمع را ساکت کرد. بعد با صدای بلندی گفت:« از همگی ممنونم بابت جشن عالی ای که برام گرفتین. بابت کادو ها هم واقعاً نمی دونم چی بگم. ولی به دو دلیل، امروز من هم به تک تک شما کادو میدم. »

نوه ها هورا کشیدند. بیژن، سومین فرزند ارباب و پدر پارسا و پریا، بلند گفت:« خب پدر جان، حالا به چه مناسبتی؟ » ارباب لبخند پت و پهنی زد و جواب داد:« دلیل اول اینه که من همیشه از عدد هفتاد خوشم میومده و حالا هم هفتاد ساله شدم. » همه خندیدند.

ارباب دوباره جمع را ساکت کرد و گفت:« دلیل دوم هم اینه که 5 شنبه ی هفته ی بعد، جشن عقد بزرگترین نوه ام هست و من قراره عروسی شو ببینم. » همگی برای چند لحظه در بهت فرو رفتند؛ ولی ناگهان ماهان فریاد زد:« سلامتی عروسی دختردایی ترشیده ام، یه کف مرتب! » و ناگهان سالن از جا کنده شد. پریوش سرش را با خجالت پایین انداخت.


romangram.com | @romangram_com