#مدال_خورشید_پارت_6

ـ مهم نیست.

ماهان شانه بالا انداخت و گفت:« خب، آجی بزرگه! اولین روز تعطیلات خوش گذشت؟ الهی بدون من کوفتت بشه. » پریا انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و گفت:« من خواهر تو نیستم. این هزار بار. »

ـ باشه دختر دایی. عصبانی نشو.

ماهان این را گفت و زیر لب، ولی طوری که پریا بشنود، گفت:« مردم اعصاب ندارن به خدا! » پریا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:« خب حالا. امتحانت چطور بود؟ » ماهان در حالی که سرش را می خاراند، گفت:« مثل همیشه عالی. مگه میشه پسری به باهوشی من امتحانشو بد بده؟!»

پریا خنده ی زیبایی کرد و گفت:« آره والّا! تو توی هوش و استعداد، دست پارسا رو از پشت بستی.»

بعد کمی جدی تر شد و گفت:« امتحان شنبه رو که بدی، دیگه راحت میشی! » بعد اخم کمرنگی کرد و گفت:« هر چند خودم به شخصه تا کارنامه رو نگیرم، راحت نمی تونم بخوابم. »

ماهان زمزمه کرد:« دعوت کردی خاتون اینا رو؟ » پریا لبخندی شیطانی زد؛ تصمیم گرفت کمی پسر عمه اش را اذیت کند. پس گفت:« خاتون اینا؟ مگه قرار نبود فقط خود خاتون باشه؟ » ماهان با قیافه ای پکر بلند شد و گفت:« ولی تو گفتی که زهرا رو هم دعوت می کنی! »

پریا دلش لرزید. می دانست که ماهان از زهرا، نوه ی یازده ساله ی خاتون خوشش می آید؛ انصاف نبود که این طوری دل پسر عمه اش را بشکند. گفت:« شوخی کردم بابا. زهرا رو هم گفتم. » ماهان اخم غلیظی کرد ولی مشخص بود که خوشحال شده.

همان لحظه زهرا وارد شد و یک کاسه شیر را توی قابلمه ی غول پیکر سوپ ریخت. با دیدن پریا در حال کار، از خجالت سرخ شد و با همان لهجه ی گیلکی با مزه اش گفت:« خدا منو مرگ بده پری بانو! آخه شما چرا زحمت کشیدین؟ »

پریا خندید و گفت:« برو به کارت برس زهرا. من کیک درست کردنو خیلی دوست دارم. » زهرا اطاعت کرد و رفت. ماهان گفت:« چقدرم که تو راست میگی! »

ـ نه، جدی جدی گفتم. دوست دارم کیک بپزم. بعدشم، درست شدن کیک تولد پدرجون به دست من، احتمالاً توجه بیشترشو به دنبال داره!

romangram.com | @romangram_com