#مدال_خورشید_پارت_10
رامینِ شانزده ساله، دلش برای بچگی هایش تنگ شده بود. برای همین، بازی قدیمی «شوالیه به نجات سرزمین اجدادی اش می رود» را اجرا کرده بود. بار ها خواست اسم بازی را عوض کند ولی وقت فکر کردن روی نام جدیدی را نداشت.
خودش را روی تخت پرت کرد و زیر لب آواز خواند:« حیف از اون روزا که طی شدن، طی شدن...» دلش هوای بچگی اش را کرده بود؛ روزهایی که بدون محدودیت با دوستانش بازی می کرد، توی خیابان می دوید و فریاد می زد. ولی حالا چی؟ به محض کوچک ترین حرکت کودکانه ای همه می گفتند:« رامین خجالت بکش! مگه بچه شدی؟! »
بلند شد و آهی کشید؛ دیگر نمی خواست به بچگی های شاد و زیبایش فکر کند. به دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند. در آینه ی دستشویی صورت خیسش را نگاه کرد؛ موهای سیاه با چشمان عسلی و پوست گندمی. به خودش گفت:« لااقل خوبیش اینه که قیافه م از بچگیم خیلی بهتر شده. » صورتش را خشک کرد و بیرون آمد. زیر لب با خودش آواز خواند:« این منم، یک مرد تنها، توی راه یک بیابون تاریک ... »
از پله ها پایین رفت و قدم به درون آشپز خانه گذاشت. به مادرش نگاه کرد و گفت:« به! مهسا خانوم! صبحونه نمی دی به این بچه های گرسنه ت؟ » مهسا خانم، زیر لب غرغر کرد و گفت:« اولاً سلام. »
ـ سلام.
ـ دوماً بار آخرته که صورتتو با پایین لباست خشک می کنی.
ـ چشم.
ـ سوماً ... مگه کوری بچه؟ صبحونه رو میزه. بشین بخور.
رامین لبخند بامزه ای زد و گفت:« مامان ما امروز اعصاب نداره ها! » مهسا خانم دستی به موهای تازه رنگ شده اش کشید و گفت:« نمی دونم والا. این اقدس دوباره شاخ شده میگه من طلاق می خوام. زنیکه ی عفریته. » رامین با خنده گفت:« آدم پشت سر مامانش این طوری حرف نمی زنه. » مهسا خانم ملاقه ی آش را کوبید روی میز و عصبی گفت:« صد دفعه گفتم زن بابا واسه آدم مامان نمی شه. » رامین دوباره خندید.
مادرش گفت:« معلومه میخواد مال و اموال بابامو بالا بکشه. ای مار خوش خط و خال. » رامین در حالی که قاشق را در استکان چای اش می چرخاند، گفت:« حالا خودتونو عصبانی نکنین. درست میشه. » مهسا خانم دهان باز کرد تا چیزی بگوید که دخترش وارد آشپزخانه شد و خودش را روی صندلی انداخت. بعد، کتابش را روی میز گذاشت و در حالی که برای خودش لقمه می گرفت، مشغول خواندن شد. مهسا خانم با حرص گفت:« محض رضای خدا یه بار اون کتابو ول کن یه سلام به ما بده دختر. »
فرزند دوم خانواده ی فرهنگ، بدون این که سرش را بالا بیاورد، گفت:« سلام. » و دوباره مشغول خواندن شد. رامین گفت:« این چیه تو می خونی دختر؟ اه اه اه! » جوابی نشنید. ادامه داد:« با تو ام لیلی! جوابمو بده. » لیلی سرش را بالا آورد و با خونسردی گفت:« وقتی نیازی به حرف زدن نیست، برای چی حرف بزنم؟ » رامین غرید:« خداااااا! لااقل یه کتاب جالب تر بخون. شاهنامه هم شد کتاب؟ »
romangram.com | @romangram_com