#مدال_خورشید_پارت_11


لیلی آخرین برگ را هم ورق زد و با شادی گفت:« تموم شد! » بعد رو کرد به برادرش و گفت:« خوندن شاهنامه ی فردوسی برای هر ایرانی لازمه. ناراحتم از این که زود تر نخوندمش. » رامین چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. لیلی یک لقمه ی کوچک نان و پنیر و سبزی در دهانش گذاشت و از پشت میز بلند شد. رامین داد زد:« کجا میری؟ »

ـ میرم بذارمش سر جاش و یکی دیگه بردارم.

رامین پوزخندی زد و گفت:« همش کتاب، کتاب، کتاب! حالا چی می خوای بخونی؟ » لیلی بدون این که بایستد، جواب داد:« نبرد با شیاطین! » رامین گفت:« اِ؟ چه جالب! فکر کردم الان میری سراغ سمک عیار! »

ـ جهت اطلاع شما، من اون کتابو پنج سال پیش خوندم.

مهسا خانم غرغر کرد:« سیما خانوم دختر داره، منم دختر دارم. » همسرش محمد، و پدر رامین و لیلی که تازه وارد آشپزخانه شده بود، دستش را روی شانه ی مهسا خانم گذاشت و گفت:« دختر سیما خانم به باهوشی دختر شما نیست! » بعد یک نفس چایش را سر کشید و گفت:« من رفتم شرکت. مواظب خودتون باشین. بچه ها خداحافط. » رامین برای پدرش دست تکان داد.

محبوبه، زن مسن خدمتکارشان، وارد آشپزخانه شد و با خجالت گفت:« خانم جان! من رفتم. ببخشید که تنهاتون میذارم. » مهسا خانم لبخندی زد و گفت:« عروسی دخترته، نمی شه که نری محبوب جون! » بعد دستانش را خشک کرد و فریاد زد:« یحیی! یحیـــی! ماشینو آماده کن محبوب خانومو برسون ترمینال. » صدای مردانه ای آمد:« چشم خانم! » محبوبه ناگهان گفت:« نه خانم جان این چه کاریه. خودم میرم. لازم به زحمت ... »

ـ حرف نباشه. برو که یحیی منتظرته. خوش بگذره.

رامین هم گفت:« سلام مارو به خانواده برسون. خوش بگذره. » محبوبه لبخندی زد و از در بیرون رفت. کمی بعد، صدای روشن شدن ماشین و باز و بسته شدن در حیاط به گوش رسید. رامین با صبحانه خوردن ادامه داد؛ مادرش گفت:« چقدر می خوری بچه! » رامین با خنده گفت:« مادر من! یه شمشیر زن باید قوی باشه. من توی مسابقات کشوری امسال اول میشم. قول میدم. » همان لحظه صدای زنگ در آمد. رامین بلند شد و گفت:« من میرم دم در ببینم کیه. »

از میان دو باغچه ی بزرگ و زیبا گذشت و در خانه را باز کرد. پریا، خواهر دوستش پشت در بود و یک ساک مقوایی در دست داشت. با همان لبخند دلنشین همیشگی، گفت:« سلام! » رامین در جواب لبخندی زد و سلام کرد. پریا ساک را به دست رامین داد و گفت:« اینا رو پدرجان داد، گفت اون بزرگه مال لیلی و اون کوچولوئه مال رامینه. » رامین بهت زده پرسید:« آخه واسه چی دارن به ما کادو میدن؟ »

پریا گلویش را صاف کرد و گفت:« به سه دلیل؛ یک این که شماها دوستای خانوادگی صمیمی ما هستین، دوم این که پدرجان شمارو خیلی دوست داره و سوم این که دیشب تولدش بود و به همه کادو داد. » رامین با گیجی سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. پریا خواست خداحافظی کند که پارسا دوان دوان سر رسید. رامین تعجب کرد؛ پارسا هیچ وقت حالت بزرگانه و متینش را با دویدن خراب نمی کرد. هر چه باشد، رامین تنها دوست پارسا بود و او را بهتر از هر پسر دیگری می شناخت.


romangram.com | @romangram_com