#مدال_خورشید_پارت_12

پارسا نفس زنان دستش را روی شانه ی خواهرش گذاشت و گفت:« خوشحال میشم اگه بعضی وقتا اون موبایلتو جواب بدی. کلی زنگ زدم، آخرشم مجبور شدم تا این جا بدوم. » پریا پرسید:« چی شده؟ » پارسا در حالی که شقیقه اش را می مالید، متفکرانه گفت:« پدرجان داشت یه چیزای عجیبی می گفت. می گفت:" من دیگه واسه تاریخ نگار بودن پیر شدم و باید این وظیفه رو به یکی دیگه بدم." »

پریا پرسید:« چــی؟ »

ـ منم گیج شدم. اصلاً نفهمیدم راجع به چی حرف می زنه.

بعد، بسته ی کوچکی را که در دست داشت، بالا آورد و گفت:« گفت اینو بدم به تو که بدی به لیلی و تأکید کرد که عجله کنم چون مسأله ی مرگ و زندگیه. » بعد عینکش را کمی بالا برد و گفت:« من رفتم. خداحافظ. » رامین با دوستش دست داد و بهت زده گفت:« ممنون... ازشون تشکر کن. » پریا هم دنبال برادرش راه افتاد و به طرف کوچه ی بغلی، که عمارت در آن بود، رفتند.

رامین در را بست و به ساک خیره شد. توی خانه، مادرش پرسید:« کی بود؟ »

ـ پارسا و خواهرش.

مهسا خانم زد توی صورتش و جیغ کشید:« خاک به سرم کنن! چی شده؟ سیما جون چیزیش شده؟ ارباب خدای نکرده فوت کرد؟ » رامین لبخندی زد و گفت:« اومده بودن اینا رو بدن. » و به ساک اشاره کرد. مهسا خانم گفت:« جل الخالق! آخه خیلی بعیده که پارسا از در خونه بزنه بیرون، گفتم نکنه خدای نکرده چیزی... »

ـ چیزی که نشده، فقط فکر کنم آقای شایسته ی بزرگ یکم اختلال حواس پیدا کرده، چون یه حرفای عجیبی زده بود.

بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق لیلی شد. لیلی روی تخت دراز کشیده بود و کتاب جدیدش را می خواند. بدون این که سرش را بلند کند گفت:« خوشحال میشم که در زدنو یاد بگیری رامین. » رامین بدون هیچ واکنشی گفت:« آقای شایسته ی بزرگ واسمون هدیه فرستاده. »

ـ می دونم، پریا گفت.

ـ اِ؟ خب پس بیا بازش کن.

romangram.com | @romangram_com