#مدال_خورشید_پارت_13


لیلی بلند شد و دو تا بسته را از دست رامین گرفت. پرسید:« چرا مال من دوتاست؟ » رامین قضیه ی حرف عجیب پیرمرد را برای خواهرش تعریف کرد. لیلی شانه بالا انداخت و گفت:« هنوز هم میگم اون پیرمرد یه راز بزرگ تو دلش داره. » رامین غر غر کرد:« اون قدر کتاب تخیلی خوندی، این فکرا به سرت میزنه. یکم واقعی فکر کن. » لیلی بی توجه به حرف برادرش، گفت:« خوب بازش کن! »

رامین با حسی عجیب و ترسناک که علتش را هم نمی دانست، جعبه ی خیلی کوچکش را باز کرد و چیزی از آن در آورد که فکرش را هم نمی کرد.

ـ یه انگشتر؟ آخه چرا اون باید بهم یه انگشتر بده؟

لیلی چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:« این یه حلقه ست، نه انگشتر. انگشتر باید نگین داشته باشه. » رامین به انگشتر خیره شد؛ حلقه ی نقره ای ساده ای که فقط یک خط صاف سبز رنگ در وسطش داشت؛ خطی که به صورت افقی پیش می رفت تا به نقطه ی شروعش می رسید. لیلی اخمی کرد و گفت:« خودتو اذیت نکن. یه روزی می فهمی چرا اینو بهت داده. » و بعد مشغول باز کردن اولین هدیه اش شد.

ـ یه شال گردن. اوه، عالیه.

رامین زد زیر خنده و گفت:« اول تابستون بهت شال گردن داده! » لیلی اخم کرد و به شال گردن فوق العاده درازش خیره شد؛ شال، راه راه سفید، سیاه و آبی تیره داشت. سفید به رنگ پوستش، سیاه به رنگ موهایش و آبی تیره به رنگ چشمانش. رنگی که برای چشم، خیلی کمیاب و عجیب بود.

لبخندی زد و سراغ هدیه ی دوم رفت. ناگهان دستانش شروع به لرزش کرد و حسی عجیب سراسر وجودش را در بر گرفت. بی توجه به حس عجیبش، کاغذ دور هدیه را باز کرد و کتابی بزرگ و سنگین در آورد. کتاب تقریباً قطر شاهنامه را داشت و با جلد چرمی و زرشکی رنگی پوشانده شده بود. کلماتی به رنگ طلایی روی آن می درخشیدند: وقایع نامه ی حماسه ی مدال.

لیلی لبخندی زد و با خودش گفت:« می دونه من چقدر داستانای حماسی رو دوست دارم. » ولی وقتی کتاب را باز کرد، هیچ چیز ندید. تمام صفحات کاهی و نازک کتاب، خالی بودند. لیلی زمزمه کرد:« این یه دفتره. » رامین با تعجب گفت:« این پیرمرد تا مارو مثل خودش دیوونه نکنه، دست بردار نیست. »

فصل ششم: چیز عجیبی وجود ندارد!

پارسا با اخم غلیظی روی تخت نشسته بود و کتابش را می خواند که مادرش در زد و وارد شد. سرش را بلند کرد و با بی حوصلگی گفت:« من همون اولشم بهتون گفتم که میتونین دعوتشون کنین، ولی توقع نداشته باشین که من بیام پایین. » سیما خانم، مادرش، با اخمی ترسناک نگاهش کرد و جواب داد:« تو هم توقع نداشته باش که من بذارم این جا بمونی. اِاِاِ! نا سلامتی دوستای خانوادگی ما هستن؛ بیست نفری کوبیدن اومدن اینجا که ما رو ببینن. »


romangram.com | @romangram_com