#مدال_خورشید_پارت_14
ـ مادر من! اولاً که جدا از هم اومدن. بیست نفری سوار یه اتوبوس نبودن که.
سیما خانم ادای پسرش را در آورد. پارسا ادامه داد:« ثانیاً طوری میگین کوبیدن اومدن، انگار که از اروپا راه افتادن. شونزده تاشون که توی همین منطقه ان، چهار تاشون هم که کوچه ی بغلی زندگی می کنن. » سیما خانم اخمش را ترسناک تر کرد و پارسا هم در عوض نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلش داد. بعد، سرش را پایین برد و مشغول مطالعه ی روش های ارتباط ذهنی با دیگران شد.
سیما خانم نقشه ی دیگری را رو کرد؛ با صدای مظلومی گفت:« بیا دیگه. به خاطر بچه ها بیا. اصلاً ... اصلاً به خاطر رامین. اگه نیای تنها می مونه ها... » پارسا با خونسردی گفت:« اون پایین به اندازه ی کافی افراد هم سن و سال ما هستن که نذارن تنها بمونه. من چیکاره ام مادر من؟ » سیما خانم سرش را کج کرد و ادامه داد:« بیا دیگه. من که می دونم تو چقدر رامینو دوست داری. جون من پارسایی، مامانو اذیت نکن دیگه. بیا. » پارسا آهی کشید و گفت:« میام. شما برین، منم اومدم. » سیما خانم با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید و گفت:« زود باش مامانی. »
پارسا پس از خر.ج مادرش، نفس عمیقی کشید و گفت:« چرا آدمو مجبور به کاری می کنین که دوست نداره؟ » بعد، با عصبانیت کتابش را بست و از اتاقش خارج شد.
به محض این که به اتاق پذیرایی عظیم عمارت رسید، همه ی نگاه ها به طرفش برگشت و ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. پارسا آب دهانش را قورت داد و چشمانش را دور تا دور سالن شلوغ چرخاند. ناگهان پیرزن فوق العاده چاقی به سمتش حله ور شد و آن چنان او را در آغوش گرفت که پارسا حس می کرد هر لحظه امکان دارد قلبش از گوش هایش بزند بیرون. پیرزن در حالی که حلقه ی دستانش را دور پارسا سفت می کرد، گفت:« الهی من قربونت برم کوچولوی من!»
پارسا نفس زنان گفت:« امممم... خانوم عظیمی... ببخشید، میشه چند لحظه....» ولی انگار گوش های پبرزن نمی شنید. سیما خانم آمد و گفت:« خانوم عظیمی از محبتشونه که این طوری رفتار می کنن پارسا جان. » پارسا با صدای خفه ای گفت:« بله... میشه بهشون بگین یه کمی ... ملایم تر محبت کنن؟ » سیما خانم که تازه دوزاری اش افتاده بود، پیرزن چاق را از پسرش جدا کرد و به بهانه ای، از او دورش کرد. پارسا هم نفس راحتی کشید و در عرض یک دقیقه، با بیست نفر سلام و احوال پرسی مختصری انجام داد.
پارسا رامین را دید که کنار ماهان نشسته بود. رامین برایش دست تکان داد و پارسا به سمتشان رفت. با هم دست دادند و رامین با خنده گفت:« سیما خانم مجبورت کرد بیای، مگه نه؟ » پارسا خوشحال از این که لااقل یک نفر حالش را می فهمید، جواب داد:« خودت چی فکر می کنی؟ » رامین دوباره خندید و بعد، ناگهان به پشت سر پارسا اشاره کرد و گفت:« اوه اوه! خواهرت خواهرمو گروگان گرفته. » بعد دوباره زد زیر خنده.
پارسا به پشت سرش نگاه کرد. پریا دست لیلی را گرفته بود و با جیغ و داد به طرف آن ها می آمد. وقتی به آن ها رسیدند، لیلی دستش را از دست پریا بیرون کشید و با عصبانیت گفت:« ولم کن! » بعد، شال سفیدش را کمی جلو کشید و گفت:« خدا لعنتت کنه پریا. صفحه ی کتابم گم شد. » پریا بی توجه به لیلی، رو به رامین داد زد:« آخه این چه خواهر مزخرفیه؟ یه کم تربیتش کنین، خیلی بی بخاره. آدم توی مهمونی کتاب می خونه؟ اونم چه کتابی... » پریا با یادآوری عکس روی جلد کتاب، به خود لرزید.
لیلی با صدای عصبی گفت:« پس چی کار کنم؟ بشینم پای صحبت شما؟ » پریا با سر تأیید کرد. لیلی ادامه داد:« صد بار گفتم، من پای حرفای خاله زنکی اون دخترای چندش آور نمی شینم. »
بعد به اطراف نگاهی انداخت و زمزمه کرد:« می تونی یه جای خلوت بهم نشون بدی؟ » پریا در دلش گفت:« نشونش نمی دم تا جونش در آد. » ولی پارسا ناگهان گفت:« می تونی بری توی کتابخونه. » لیلی سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد و خواست راه بیفتد که پریا مانعش شد.
ـ ولم کن پری.
romangram.com | @romangram_com