#مدال_خورشید_پارت_15
ـ نه نه ... وایسا.
پریا این را گفت و ادامه داد:« می خواستم ازت در مورد هدیه ها بپرسم. پدرجان به شما چی داد؟ » لیلی آهی کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند. زیر لب غرید:« مثل همیشه فضول. » رامین جواب داد:« به لیلی شال گردن و یه کتاب بزرگ عجیب و غریب... » لیلی حرف برادرش را قطع کرد:« دفتر بود. کتاب به چیزی میگن که توش نوشته داشته باشه. »
ـ حالا همون. به منم یه حلقه ی عجیب و غریب تر.
پارسا پرسید:« شما موقع باز کردن هدیه هاتون یه حس عجیب نداشتین؟ » رامین تند تند سرش را تکان داد و گفت:« چرا! چرا! یه حس خیلی عجیب. نکنه شما هم... » پارسا با سر تأیید کرد و گفت که پدربزرگ چه هدیه هایی بهشان داده بود. پریا شقیقه اش را مالید و گفت:« یه چیزی این وسط، خیلی عجیبه. » پارسا به تندی گفت:« ادای منو در نیار. »
ـ من ادای تو رو در نیاوردم.
ـ اِ؟ جدی؟! پس لطفاً دیگه مثل من شقیقه ت رو نمال.
پریا ادای برادرش را در آورد. ناگهان فکری به ذهن رامین رسید و آن را به زبان آورد:« بیاین خونه ی ما که راحت و دور از شلوغی در مورد هدیه ها بحث کنیم. » پارسا پوزخند زد و گفت:« نمیشه که. شما برین هدیه هاتونو بیارین، توی کتاب خونه راحت می تونیم حرف بزنیم. » رامین سرش را با جدیت تکان داد و گفت:« قبوله. »
بخش دوم فصل ششم(این مهمه ها!)
آرام و بی سر و صدا، طوری که هیچ توجهی را جلب نکنند، از در بیرون رفتند؛ چهار نفری باهم. پارسا نمی دانست چرا دارد دنبالشان می رود. سرش توی گوشی اش بود و بی سر و صدا راه می رفت. از حیاط بیرون رفتند و وارد کوچه ی تاریک شدند. تا زمانی که به کوچه ی کناری و خانه ی فرهنگ ها نرسیدند، هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از چند دقیقه، جلوی در خانه بودند. رامین در را با کلید باز کرد و داخل شد. پارسا، پریا و لیلی بیرون ایستادند.
باز هم سکوت. هیچ کس حرفی نمی زد. همه در قلبشان، حس عجیبی داشتند؛ حس خطر، حس نزدیک بودن یک اتفاق تازه.
romangram.com | @romangram_com