#مدال_خورشید_پارت_16
کمتر از یک دقیقه بعد، رامین با دو بسته ی بزرگ و سنگین و یک جعبه ی مخملی کوچک، از خانه بیرون آمد و در را قفل کرد. پریا با دیدن جعبه ی کوچک، جیغ زد:« این شبیه جعبه ی گوشواره ی منه! » رامین گفت:« جدی؟ » پارسا شقیقه اش را مالید و زمزمه کرد:« کم کم دارم نگران میشم. »
لیلی ادای پارسا را در آورد و بعد، با حرص گفت:« نگرانی نداره که. فوق فوقش اینه که می فهمیم بچه ی پدر و مادرمون نیستیم یا این که پادشاه و ملکه ی یه سرزمین گمشده ایم. » پارسا پوزخند زد و پریا به خود لرزید. لیلی با لبخندی شیطانی ادامه داد:« یا مثلاً می فهمیم که جادو در خونمون جریان داره و اگه کنترلش نکنیم، ممکنه به اطرافیان آسیب برسونیم. یا این که متوجه میشیم اهریمن توی بدن و قلبمون نفوذ کرده... »
پریا با بغض ناله کرد:« خفه شو لیلی! » بعد داد زد:« بریم دیگه! » لیلی سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و زیر لب گفت:« کاش تو می فهمیدی که آروم تر هم میشه حرف زد. » پریا اعتراض کرد:« اگه تو منو نترسونی منم آروم تر برخورد می کنم. » لیلی چشمانش را در حدقه چرخاند.
به محض این که به سر کوچه رسیدند، پارسا سردش شد؛ به خود لرزید و در دلش گفت:« این طبیعی نیست، طبیعی نیست، طبیعی نیست! » بعد زمزمه کرد:« چه اتفاقی قراره بیفته؟ » رامین پرسید:« چیزی گفتی؟ » پارسا، گیج و پریشان جواب داد:« نه ... نه. ولی مطمئنم الان اتفاقاتی میفته. باور کن. حسش می کنم. »
رامین و پریا به شدت جا خوردند؛ هیچ چیز، دقیقاً هیچ چیز نبود که ارباب شایسته ی جوان را گیج و پریشان کند. هیچ چیز نگرانش نمی کرد و هیچ وقت هم نبود که پارسا با احساساتش در مورد اتفاقات پیش رو حرف بزند. پریا گفت:« حالت خوبه پارسا؟ » پارسا آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و خواست جواب بدهد که لیلی نفس عمیقی کشید و به تندی گفت:« هیس! »
ـ چی شده لیلی؟
لیلی اخم کرد و گفت:« شما هم می شنوین؟ » همه گوش تیز کردند و شنیدند.
صدای ناله بود؛ ناله ی یک زن جوان و شاید هم یک دختر.
پریا رو به رو را نشان داد و گفت:« از اون جا میاد! پشت اون درخته. » و به طرف صدا دوید. بقیه دنبالش دویدند. در تاریکی وهم آلود کوچه، هیچ چیز دیده نمی شد؛ فقط هر چند ثانیه یک بار، ناله ای سوزناک از فرد مجهول الهویه بر می خاست. ناگهان درخششی از فرد نالان به چشم رسید. حدوداً پنجاه متر با عمارت شایسته فاصله داشت.
پریا با دیدن فردی که دراز به دراز توی پیاده رو افتاده بود، جیغ کوتاهی کشید و کنارش زانو زد. صورت فرد زخمی روی زمین بود و دیده نمی شد؛ از کنار سرش هم جوی کوچکی از خون روشن روان بود.
پریا آرام، زن ریزنقش را تکان داد و گفت:« خانوم! خانوم! حالتون خوبه؟ » رامین عصبی گفت:« این چه سوالیه آخه؟ » پریا سر زن را با دو دست گرفت و خواست برش گرداند که زن جیغ کشید. لیلی فریاد زد:« گردنش زخمی شده! بهش دست نزن پری! » پارسا چشمانش را روی هم فشار داد و با صدایی لرزان گفت:« می دونستم یه اتفاقی میفته. » بعد عصبی ادامه داد:« باید ببریمش توی عمارت! داره میمیره، زود باشین! »
romangram.com | @romangram_com