#مدال_خورشید_پارت_17


لیلی یک شانه ی زن را گرفت و رامین، شانه ی دیگرش را. دونفری بلندش کردند. خیلی سبک بود، و هیچ روسرس یا شالی هم به سر نداشت. موهایش روی شانه ی رامین ریختند. سر زن، به طرفی کج شد. چشمانش نیمه باز بود و با نگاهی خمار، به پارسا خیره شده بود. پارسا لبخندی آرامش بخش زد، هر چند مطمئن نبود که در آن تاریکی، دیده شود.

رامین و لیلی، زن را کشیدند و به عمارت شایسته رساندند؛ پریا با شتاب در را باز کرد و به داخل پرید؛ مقل این که هنوز هیچ کس از غیبتشان مطلع نشده بود. پارسا نفس زنان گفت:« الان میرم یه نفرو صدا می زنم بیاد کمک. »

ناله ی زن بلند شد:« نه... نه ... هیچ کس...نفهمه... هیچ ... » پارسا اعتراض کرد:« ولی ... » رامین عصبی گفت:« ولی نداره. ببریمش توی کتابخونه. وقتی دوست نداره کسی ببیندش، پس ما نباید بذاریم دیده شه. » این را گفت و زن را به طرف ضلع شرقی عمارت کشید.

پارسا در کتابخانه را باز کرد و داد زد:« بذارش روی اون کاناپه! » و بعد چراغ را روشن کرد. کتابخانه ی عظیم شایسته، نورانی شد؛ رامین زن را آرام بلند کرد و روی کاناپه گذاشت. هنوز نمی فهمید چرا این زن تا این حد سبک است.

پارسا سر زن را روی بالشتک های نرم کاناپه گذاشت. برگشت تا بیرون برود که ناگهان سر جایش خشک شد؛ به پریا و لیلی نگاه کرد؛ آن ها هم با تعجب به زن خیره شده بودند. رامین هم همین طور.

پارسا آرام و نفس زنان به طرف کاناپه برگشت و به فرد زخمی خیره شد؛ زن نبود. جوان تر به نظر می رسید، تقریباً هم سن و سال پریا و لیلی. موهای عجیبی داشت؛ فوق العاده عجیب. صاف، بلند و براق، به رنگ آبی آسمانی. و گوش هایش از موهایش هم عجیب تر بود؛ دراز و نوک تیز. لباس بلند و عجیبی به رنگ های سفید و آبی پوشیده بود.

ناله ی دوباره ی آن دختر، بچه ها را به حال خود برگرداند. پارسا آب دهانش را قورت داد. رو به دختر گفت:« ما ... نمی دونیم ... چی کار کنیم که نمیرین! » دختر با چشم های خمارش به پارسا خیره شد و بریده بریده زمزمه کرد:« نعـ ... نعنا. » پریا گفت:« من میارم. » و بیرون دوید.

خونریزی گردن دختر، شدید تر شده و کاناپه ی کرم رنگ را سرخ کرده بود. رامین دور تا دور کاناپه می چرخید و زیر لب حرف می زد. لیلی عصبی کف زمین نشست و دست هایش را روی صورتش گذاشت. ولی پارسا هیچ کاری نکرد؛ همان طور سیخ ایستاد و به چهره ی عجیب دخترک بی نوا خیره شد تا پریا سر برسد.

پریا با کاسه ای پر از برگ نعنای تازه سر رسید. جیغ زد:« حالا چی کارش کنیم؟ » ولی دختر حرفی نزد؛ دیگر توان حرف زدن نداشت. فکری در ذهن پارسا جرقه زد؛ تنها کاری که می توانست بکند. سریع کاسه را روی میز مطالعه اش کوبید و لیوانی را که تا نصفه پر از آب بود، برداشت. آب را توی کاسه خالی کرد و با ته لیوان، شروع کرد به کوبیدن نعنا ها.

دست از کوبیدن برداشت و مخلوط معطر را در دستش، تا جایی که می توانست قطعه قطعه کرد. بعد آن را با داخل کاسه برگرداند و به دست پریا داد. نفس عمیقی کشید و گفت:« گردنش. »


romangram.com | @romangram_com