#مدال_خورشید_پارت_70

ـ فهمیدنش نبوغ زیادی نمی خواست. قبول کن آویسا، اون وزیر اعظم قبایل حقیقیه. شغلش مجبورش می کنه که جدی و سخت گیر باشه. باور کن مجبور بود که اون شغل رو بهت نده. چون از لحاظ منطقی، تو واقعاً شایستگی اون شغل رو نداری.

آویسا با بغض گفت:« اون شغل برام مهم نیست. خودمم می دونم که لیاقتشو ندارم. فقط... فقط میگم که اون می تونه یه کمی باهام مهربون تر باشه، نمی تونه؟ اگه ازم متنفر نیست، پس چرا هر وقت منو می بینه اخم می کنه و سریع از کنارم رد میشه؟ »

پارسا اصرار کرد:« اون ازت بدش نمیاد آویسا! »

اشک های دخترک روان شد:« چرا. بدش میاد. »

ـ نه، آویسا. اون داره با این کارا خودشو گول می زنه.

آویسا هق هق کنان پرسید:« منظورت چیه؟ » پارسا نفس عمیقی کشید و جواب داد:« خب، ببین! اون آدم پر مشغله ایه و وقتی برای احساساتش نداره. وقتی به تو اخم می کنه و سریع از کنارت رد میشه، به خاطر اینه که می خواد به خودش بقبولونه تو براش مهم نیستی. باهات سرده چون نمی خواد ذهنشو درگیرت کنه، نمی خواد وقتشو با احساسات تلف کنه. می خواد ازت دور باشه تا از فکرش بری بیرون، ولی خب... می دونی چیه؟ هر آدمی تا یه حدی می تونه مقاومت کنه! »

آویسا اشک هایش را پاک کرد، لبخندی محزون زد و گفت:« ولی... اون منو دوست نداره. یه عالمه دختر خوشگل تر اطرافش هست. آخه کدوم پری عاقلی میاد عاشق یه دختر رنگ پریده ی مو آبی عجیب و غریبی مثل من بشه؟ در ضمن، اون از آدمای احساساتی و خیال پرداز و خل و چلی مثل من خوشش نمیاد. »

پارسا خندید و گفت:« به نظر من، همین خیال پردازی و خل و چل بودن توئه که می تونه یه نفرو عاشق کنه. »

آویسا سرخ شد و سرش را پایین انداخت. بعد به آسمان ظهر نگاهی انداخت و لبخندی از ته دل زد؛ لبخندش آن قدر عمیق بود که پس از چند ثانیه، تبدیل به خنده شد. پارسا هم خندید. ناگهان آویسا ساکت شد، لبخندی شیطنت آمیز زد و پرسید:« راستی! تو چند بار عاشق شدی که این چیزارو این قدر خوب می فهمی؟! »

پارسا به فکر فرو رفت، و بعد از چند ثانیه جواب داد:« راستش، اگه بخوام دقیقاً حساب کنم... » شروع به شمارش با انگشتانش کرد و بعد گفت:« صفر بار! »

آویسا زد زیر خنده و گفت:« یه جوری با انگشتات می شمری انگار یه بیست دفعه ای بوده! » پارسا جواب داد:« بیست ضربدر صفر. »

romangram.com | @romangram_com