#مدال_خورشید_پارت_69
اشک هایش را پاک کرد، لبخندی بر لبش نشاند و به شاهدخت قبیله ی زیرین که داشت از در پشتی وارد قصر می شد، دست تکان داد. نامش مهتاب بود.
مهتاب با شادی دستی تکان داد و فریاد زد:« اون بالا چی کار می کنی؟ » آویسا ایستاد، از روی نرده ها خم شد و جواب داد:« فکر می کنم! » مهتاب خندید و دوباره فریاد زد:« خیلی بهش فکر نکن! درست میشه! »
آویسا نالید:« مگه تو می دونی راجع به چی فکر می کنم؟ » چهره ی مهتاب درخشید و با خنده گفت:« نه! همین طوری یه چیزی گفتم. » بعد ناگهان با عجله فریاد زد:« آخ ببخشید آویسا! من باید برم. همین الانشم دیر کردم. » بعد دست تکان داد و وارد قصر شد.
آویسا دوباره به حالت اولش برگشت؛ پاهایش را از لای نرده های سفید رد کرد. می خواست یا خودش حرف بزند؛ همان کاری که همیشه در زمان غمگین بودنش انجام می داد، ولی صدای در مانعش شد.
بغضش را فرو داد و با صدای بلندی پرسید:« بله؟ » صدای انسان تازه وارد آمد:« شاهدخت آویسا! اجازه هست بیام داخل؟ » آویسا بلند شد، لباسش را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید.
ـ بله، البته. بفرمایید.
پارسا وارد شد؛ لبخندی روی صورتش بود؛ لبخندی مصنوعی، ولی مهربان. آویسا در جواب لبخندی زد، تعظیم کوتاهی کرد و آرام گفت:« سلام، سرورم. مشکلی پیش اومده؟ »
پارسا ناله کرد:« تو دیگه نه، آویسا. دو روزه هرجا میرم بهم میگن سرورم؛ تو دیگه این طوری صدام نکن. » آویسا لبخندی محزون و خجالت زده بر لبش نشاند، سرش را پایین انداخت و گفت:« بله سرور... یعنی... باشه، پارسا. »
پارسا لبخند زد و زمزمه کرد:« راحت باش. » آویسا نفس راحتی کشید و دوباره نشست. پاهایش را هم آویزان کرد. پارسا هم کنارش جای گرفت، با همان پاهای آویزان از لای نرده ها. دقیقه ای در سکوت گذشت، تا این که پارسا گفت:« خیلی بهش فکر نکن آویسا. من مطمئنم که ازت بدش نمیاد. »
آویسا شوکه شد. بریده بریده گفت:« من...تو...من ذهنمو... بسته بودم! تو... چطوری ... فـ...فهمید...فهمیدی؟ » پارسا لبخندی زد و به درختان زیبای رو به رویش خیره شد.
romangram.com | @romangram_com