#مدال_خورشید_پارت_61
پارسا بی تفاوت به او، چشمانش را چرخاند تا افراد خانواده اش را در جمع پیدا کند؛ پدر و مادرش به همراه پدر و مادر رامین و لیلی، درست کمی آن طرف تر از مهرانه نشسته بودند. مادرش خسته و درمانده به نظر می رسید و پدرش انگار چند سال پیر تر شده بود؛ در این یک روز، پارسا مدام از این سر قصر به آن سرش می رفت و همه جا را می گشت، قافل از این که والدینش گوشه ای از همین قصر در حال غصه خوردن هستند و تمام نگرانی شان، زندگی بچه هایشان است که حالا به یک تار مو بند بود.
پارسا آهی کشید و به شدت احساس گناه کرد؛ پدر و مادرش را فراموش کرده بود! آن قدر سرگرم تماشا شده بود که آن دو نفر به کل از یادش رفته بودند.
به چهره های تک تک افراد دقت کرد تا اردشیر را ببیند. ناگهان حس عجیبی تمام بدنش را لرزاند؛ آن پیرمرد دیگر در ذهن پارسا به نام پدرجان شناخته نمی شد! حالا جای خودش را به اردشیر داده بود و این وحشتناک بود؛ باعث و بانی تغییر موقعیت آن پیرمرد در ذهن نوه ی محبوبش، چه می توانست باشد؟!
آخرین قاشق را هم در دهانش گذاشت؛ بعد دست به سینه به عقب تکیه داد و مشغول تماشای تالار شد.
دیوار های تالار بزرگ و پرشکوه، با پارچه ای پر نقش و نگار از جنس مخملِ ارغوانی رنگ پوشانده شده بودند؛ چیزی شبیه کاغذ دیواری. هیچ پنجره ای وجود نداشت، و نور تالار از چلچراغ ها و لوستر های طلایی و بزرگی که از سقف آویزان بودند، تأمین می شد. میزهای عسلی کوچک که از جنس چوب گردو بودند و دور پایه هایشان نوار های طلایی داشتند، هر پنج متر یک بار کنار دیوار گذاشته شده بودند و رویشان گلدان های عظیم و زیبا قرار داشتند؛ بین هر دو میز هم، یک قاب عکس زیبا و بزرگ نصب شده بود؛ هر تصویر، غروب آفتاب را در محلی متفاوت نشان می داد؛ یکی در ساحل دریا، یکی در کوهستان، جنگل و ...
فکر کرد:« ارغوانی و طلایی. ترکیب رنگ خیلی قشنگیه، ولی یه مقدار تیره ست. » بعد چشمانش را از دکوراسیون تالار گرفت و به افراد دور میز دوخت. تک تک آن ها را شمرد؛ درست چهل و هفت نفر بودند. حتی بیشتر از افراد خاندان شایسته!
به چهره هایشان دقت کرد؛ تمام آن ها -البته به جز والدین انسانشان- گوش های نوک تیز داشتند، ولی رنگ موهای همه شان طبیعی بود. به همین خاطر، آویسا با آن موهای آبی عجیبش توجه زیادی را جلب می کرد.
پادشاه و ملکه های هر قبیله، تاج بر سر داشتند و کنار فرزندانشان نشسته بودند. افراد هر خانواده، لباس های شبیه هم پوشیده بودند، پس تشخیص دادن و جدا کردن افراد هر قبیله از قبایل دیگر، کار سختی نبود. البته پارسا فقط سران قبیله ی آپی ها را می شناخت؛ آویسا، آرمان، مهرانه و سهیل، و حتی نمی دانست قبایل دیگر چه نام هایی دارند.
به یک خانواده ی سه نفری که در حال غذا خوردن بودند، خیره شد؛ یک زن و دو دختر جوان. هر سه نفرشان لباس های ابریشمی سفید پوشیده بودند و پوستی به سفیدی برف داشتند؛ چشمانشان هم طوسی بود. پارسا حدس زد:« اون وسطیه باید ملکه باشه، و اون دوتا هم دختراشن. »
بعد به چهره ی ملکه ی قبیله ی ناشناس دقت کرد؛ موهایی به رنگ مشکی براق که تار های سفید و خاکستری هم در آن معلوم بود؛ نیم تاجی زیبا و نقره ای بر سر داشت و موهای بافته اش را از یک سمت روی شانه اش ریخته بود. گوشواره های نقره اش هم مانند دو ستاره می درخشیدند. آن بانو سر تا پا نقره ای بود؛ دخترانش هم همین طور. دو دختر زیبا روی که شبیه مادرشان بودند؛ سن یکی شان به پنج یا شش می خورد و دیگری به ده یا یازده.
romangram.com | @romangram_com