#مدال_خورشید_پارت_60

شاید... کسی چه می داند؟!

پارسا قاشق را بالا برد؛ درست تا یک سانتی متری دهانش. دوباره سنگینی چندین نگاه را روی خودش حس کرد و قاشق را پایین آورد. آه کمرنگی کشید و در دلش نالید:« آخه چرا؟ »

ارباب سپهر لبخند زیبایی زد؛ بعد، سه بار با انگشت اشاره اش روی میز بزرگ کوبید و دوباره مشغول خوردن شام شد.

پارسا سعی کرد دلیل پشت این سه ضربه ی کوچک را حدس بزند:« مطمئناً توی ذهناشون بهشون گفته"این قدر به این بچه زل نزنین. آب شد از خجالت. بذارین غذاشو بخوره." » بعد به خودش گفت:« مطمئناً باید چنین چیزی گفته باشه، چون همشون دارن بدون نگاه کردن به من غذاشونو می خورن. »

بعد نفس راحتی کشید و قاشق پر از برنج را توی دهانش گذاشت. فکر کرد چه قدر خوب بود که غذاهای قبایل حقیقی، شباهت زیادی به غذاهای انسان ها داشتند. مثلاً این چیز عجیب و خورش مانندی که روی برنجش ریخته بود و می خورد، دقیقاً شبیه قورمه سبزی بود؛ منتها با سبزی های سورمه ای رنگ و لوبیاهایی به رنگ سیاه براق. به خودش گفت:« قدر نشناس نباش پسر. خدا رو شکر کن که لااقل برنجشون سفیده. می تونست صورتی یا بنفش باشه. »

ناگهان ارباب سپهر با صدای بلند خندید؛ خنده ای به آن بلندی هرگز به چهره ی آرام و متین او نمی آمد؛ به خاطر همین هم کل افراد نشسته در پشت میز، با تعجب به پادشاه و رهبرشان خیره شدند.

ارباب سپهر بعد از حدود ده ثانیه، خنده اش را جمع کرد، جرعه ای آب نوشید و رو به پارسا گفت:« اگه بخوای می تونی خیلی شوخ طبع باشی ارباب جوان! »

پارسا اخم کمرنگی کرد؛ پس پیرمرد تمام این مدت مشغول خواندن ذهن او بود؛ ولی او که حرف خنده داری نزده بود. صورتی بودن برنج، مسئله ای نبود که بشود به شوخی گرفت؛ به نظر پارسا، می شد آن را ترسناک هم محسوب کرد.

پارسا تمام گستاخی اش را جمع کرد و با صدای بلند در ذهنش گفت:« شما به عنوان پادشاه کل یه سرزمین، زیادی سر زنده و شوخ طبع هستین. جایگاه شما، یه فرد جدی و بی احساس رو می طلبه. خودتون این طور فکر نمی کنین؟ »

بعد ناگهان فکر کرد که کاش جمله ی آخر را به زبان نیاورده بود؛ حالا پیرمرد دوباره جواب می داد و از او هم انتظار جواب داشت، در حالی که پارسا گرسنه و خسته بود و حوصله اش به بحث کردن با آن پیرمرد نمی کشید.

ولی ارباب سپهر جوابی نداد؛ فقط لبخند مهربانش را پررنگ تر کرد.

romangram.com | @romangram_com