#مدال_خورشید_پارت_59
پریا فریاد زد:« ولی آخه... » لیلی حرفش را قطع کرد:« همینه که هست. میخوای بخواه، نمی خوای هم کاری نمی تونی بکنی. »
پارسا اخمی کرد و آرام پرسید:« کی گفته ما نمی تونیم کاری بکنیم؟ » بعد با لحنی پر از اراده و شجاعت فریاد زد:« ما تمام تلاشمون رو روی پیدا کردین مدال می ذاریم، مگه نه؟! » رامین و پریا با لبخند تأیید کردند، و لیلی با شوق و ذوق گفت:« و می تونیم توی پُر کردن مدال کمک کنیم! حتی می تونیم توی جنگ هم شرکت کنیم! »
سه نفر با بهت به او خیره شدند؛ لیلی یک قدم عقب رفت و بریده بریده گفت:« غلط کردم! شوخی کردم به خدا! »
پارسا دستش را زیر چانه اش زد و متفکرانه گفت:« بد هم نمیگه ها! شاید بهش فکر کردم. » پریا پرسید:« ولی مدرسه هارو چی کار کنیم؟! »
ـ بابا فوقِ فوقش کل پُر کردن مدال یه ماه و نیم طول بکشه. الانم که تازه آخرای خردادیم.
پارسا زمزمه کرد:« ولی جنگ ممکنه خیلی بیشتر طول بکشه. اونو کجای دلمون بذاریم؟! » لیلی بشکن زد و گفت:« دو راه داریم؛ یکی این که جنگ رو بی خیال بشیم؛ راه بعدی اینه که مدرسه رو بی خیال شیم! »
رامین شوکه پرسید:« مگه میشه؟! » لیلی با خنده گفت:« بابا ما بیشتر از این حرفا توی دنیا اهمیت داریم! ما جادو داریم! می تونیم هر کاری دوست داریم بکنیم! اصلاً بعد از جنگ معلم خصوصی می گیریم! »
بعد لحنش را ترسناک کرد و با نگاهی خشن ادامه داد:« البته اگه زنده بمونیم! »
پریا به خود لرزید؛ پارسا با عصبانیت گفت:« خواهرمو نترسون! » رامین خندید؛ پارسا هم لبخندی از اعماق وجودش زد؛ شاید این یکی از معدود دفعاتی بود که واقعاً و از تهِ دل می خندید؛ در طول زندگی آرام و بی دغدغه اش، هرگز تا این حد شاد نبود، و حالا در کمال تعجب می دید که با وجود این موقعیت مخاطره آمیز و فردایی که معلوم نیست چه می شود، با تمام وجود امید دارد؛ امید به زندگی.
شاید این اولین بار بود که احساس امید می کرد. شاید دلش یک زندگی هیجان انگیز می خواست. شاید شانزده سال تمام فقط داشت خودش را گول می زد.
romangram.com | @romangram_com