#مدال_خورشید_پارت_62

پارسا چشمش را از دختر بچه ها گرفت و به آویسا دوخت که کمی آن طرف تر نشسته بود. چشمانش کدر و خسته بودند و با غذایش بازی می کرد. رو به روی آویسا، اشکان نشسته بود که حال او هم دست کمی از حال آویسا نداشت.

افسردگی دو نفری که رو به روی هم نشسته بودند، کنجکاوی پارسا را برانگیخت، چرخ دنده های مغزش به راه افتاد و شروع به حدس زدن کرد:« حتماً به خاطر همون قضیه ست که آویسا نتونسته بود خلاصه ی مطالب رو خوب به ما ارائه بده. ولی اون که چیز مهمی نبود. خیلی راحت حل شد و هیچ چیزی هم به خطر نیفتاد. شنیده بودم اشکان خیلی سخت گیره ولی نه تا این حد که به خاطر چنین مشکل کم اهمیتی از دست آویسا عصبانی بشه. »

بعد به خودش تلنگر زد:« منطقی باش پارسا. اشکان خواسته همون اول کار، ایرادای آویسا رو برطرف کنه، به خاطر همینه که بهش سخت می گیره. ولی آویسا نمی فهمه. »

بعد دوباره ذهنش را به عقب برگرداند تا نتیجه های بیشتری بگیرد:« فهمیدم! آویسا می خواسته توی وزارت خونه ی کل قبایل حقیقی کار کنه، اشکان هم این فرصتو بهش داده که بیاد پیش ما و خلاصه ی مطالبو بگه. ولی آویسا از پسش بر نیومده، واسه همینم اشکان دیگه اجازه نمی ده اونجا شروع به کار کنه. ولی خب، آویسا هم باید منطقی باشه. اصلاً... اصلاً چرا باید به کار توی وزارت خونه علاقه داشته باشه؟ مطمئناً کار سخت و خسته کننده ایه. آویسا هم که مسلماً حقوقشو نمی خواد. چرا اون قدر به این کار علاقه داره که واسه از دست دادنش این همه عزاداری می کنه؟ »

بعد ناگهان فهمید؛ بزرگ ترین راز زندگی آویسا، مثل جرقه ای به سرش وارد شد. چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست. خواست اشکان را هم زیر نظر بگیرد، ولی نتوانست؛ چون ارباب سپهر همان لحظه بلند شد و با جند ضربه به لیوان شیشه ایش، جمعیت ساکت را متوجه خودش کرد.

بعد گلویش را صاف کرد و با صدای بلندی گفت:« دوستان و سران قبایل حقیقی! از اون جایی که می دونم هیچ کدومتون غذا از گلوتون پایین نمیره و فقط دوست دارین از خوشحالی بالا و پایین بپرین... » همه خندیدند؛ ارباب سپهر ادامه داد:

ـ خب، داشتم می گفتم. از اونجایی که هیچ کدومتون قصد ندارین درست و حسابی غذا بخورین، پس ازتون دعوت می کنم که به تالار اجتماعات برین.

مردی قوی هیکل و سبزه که تاجی از طلای ناب و الماس داشت و ریشی پر پشت و قهوه ای از چانه اش بیرون زده بود، با صدای بلندی گفت:« اگه شما دعوت نمی کردی، ما بازم می رفتیم! » دوباره صدای خنده، تالار را فرا گرفت. پارسا در حالی که به خواهر خندانش نگاه می کرد، به این فکر کرد که سران قبایل حقیقی، چه قدر با تصویری ذهنی که او از پادشاهان باستانی در ذهنش ساخته بود فرق دارند! آن ها قرار بود خشک و جدی باشند، کم حرف بزنند و صحبت هایشان با پادشاهان کشور های دیگر، فقط در حد مسائل کشور باشد؛ ولی پادشاهانی که پارسا پیش رویش می دید، شاد و سرحال بودند. می خندیدند و شوخی می کردند.

به خودش گفت:« شاید همیشه این طور نباشن. شاید فقط به خاطر این که ناجیِ مدال اومده این قدر خوشحالن. » ولی ارباب سپهر گفت:« اونا همیشه همین طورین، ارباب شایسته ی جوان. ما اعتقاد داریم که باید در هر شرایطی شاد و سرزنده بود و دیگران رو به زندگی امیدوار کرد؛ به علاوه، این جور شوخی ها باعث نزدیکی قبایل به هم میشه. »

مرد قوی هیکل مشتش را در هوا تکان داد و با صدایی شاد و رسا فریاد زد:« آره، پسر کوچولو. ما همیشه خوشحالیم. » پارسا عصبانی شد؛ پسر کوچولو؟ به چه حقی جرئت کرده بود او را کوچولو خطاب کند؟

بعد به هیکل مرد دقت کرد و در دلش گفت:« حق داره بهت بگه کوچولو. تقریباً قدش دو برابر توئه، پارسا. » بعد سریع چرخ دنده های مغزش را به کار انداخت و نتیجه گیری کرد:« قانون مهم؛ هرگز این فرد رو عصبانی نکن. ممکنه به قیمت جونت تموم بشه. »

romangram.com | @romangram_com