#مدال_خورشید_پارت_52

ـ این شوک ناگهانی، یه کمی دایره ی لغاتتون رو تغییر داده. ولی جای نگرانی نیست.

رامین دستش را روی قلبش گذاشت، چشمانش را بست و با آرامش گفت:« خدا رو شکر. » بعد ناگهان از جا پرید و فریاد زد:« نفهمیدم؟! چی شد؟! » پارسا نگاه عاقل اندر سفیهی به دوستش انداخت و گفت:« هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. »

رامین تته پته کنان گفت:« نه... منظورم اینه که... » بعد ناگهان بازوهای پارسا را با تمام قدرت گرفت و فریاد زد:« من چرا یهو انقدر برای تو نگران شدم؟ » مهرانه دستش را روی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید. با لحن مهربانی گفت:« آقا رامین! این به خاطر وظیفه تونه. شما وظیفه دارین از ارباب پارسا محافظت کنین، به خاطر همین ارباب سپهر، همراه قدرت های جادویی که در وجودتون فعال کرد، احساس به خطر روهم به وجود آورد. در واقع یه کاری کرد که شما اکثر مواقع برای دوستتون نگران باشین و چشمتون بهش باشه. »

رامین سرش را پایین انداخت و با حرص گفت:« ببین تو چه هچلی افتادما! باید از احمق ترین و عشقِ خطر ترین آدم دنیا محافظت کنم. مهرانه خانوم شما که نمی دونین! اصولاً این پارسا با خطر، دوستی تنگاتنگی داره. هر جا یه بلایی در حال وقوع باشه، اینم اونجاست. » پارسا با صدای بلند خندید و بعد ناگهان ساکت شد. زمزمه کرد:« ولی من محافظ شخصی نمی خوام! »

ـ ارباب پارسا، شنیدم که شما آدم منطقی ای هستین و خوب مسائل رو درک می کنین؛ پس باید بفهمین که ناجی کل دنیا، تا چه حد مهمه و باید جونش در امان باشه.

پارسا شقیقه اش را مالید و پرسید:« نمی تونن یه نفر دیگه رو جایگزین من کنن؟ » مهرانه به تابلوی نقاشی که بر دیوار راهرو آویزان بود، نگاهی انداخت و در همان حال گفت:« راستش، شما برای نجات دادن مدال، به قدرت های خاصی نیاز دارین. ارباب سپهر فقط می تونه یه بار اون قدرت ها رو بسازه و به یه شخصی بده. واسه همین در انتخاب شما نهایت دقت انجام شده. و ...»

پارسا ادامه داد:« و حالا ارباب سپهر اون قدرت ها رو به من داده و دیگه نمی تونه به کسی بده. درسته؟ » مهرانه با سر تأیید کرد. پارسا دستش را زیر چانه اش زد و آرام گفت:« پس مثل این که راه سختی در پیشه. »

مهرانه با شادی دستانش را مشت کرد و پرسید:« پس یعنی شما می خواین ... ؟ » پارسا جواب داد:« تمام تلاشمو بکنم؟ دقیقاً. اگه به لبه ی مرگ هم رسیدم، توقف نمی کنم. من امروز خیلی فکر کردم و متوجه شدم که زندگی دو دنیا به ما بستگی داره. »

مهرانه لبخندی زد. پارسا جوابش را با لبخند محزونش داد؛ حالش دوباره بد شده بود. سرش یج می رفت، دلش درد می کرد و چشمانش تار می دید. رامین فهمید؛ دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و پرسید:« چی شده رفیق؟ می خوای بهم بگی؟ »

پارسا با قیافه ای غمگین گفت:« نه. خوبم. » رامین شانه ی دوستش را محکم تر فشرد و گفت:« می دونم دردت چیه. می دونم دوست داری... » مهرانه ناگهان دستش را روی دهان رامین گذاشت و گفت:« نگو! مطمئنم دوستت نمی خواد من بشنوم. مگه نه؟ »

پارسا نگاه قدرشناسانه ای به زن جوان انداخت و خواست چیزی بگوید که صدای فریاد ظریف و بچگانه ای به گوش رسید:« مامان! مامان! من تمومش کردم! » پارسا به پسرکی حدوداً چهار ساله که به طرفشان می دوید، نگاهی انداخت؛ پسرک کنار مهرانه ایستاد و کتابی را به او نشان داد. مهرانه لبخندی زد و گفت:« خیلی خوب شده. آفرین. »

romangram.com | @romangram_com