#مدال_خورشید_پارت_51
پارسا به زن جوان خیره شد؛ پوست سفید، چشمان عسلی، و لب های سرخ و خوش فرم. زیبایی اش بدون شک خیره کننده بود. زن با نگاهی مهربان به پسر مبهوت رو به رویش خیره شد و آرام گفت:« سلام! »
پارسا ذره ای تکان نخورد؛ هنوز هم چشمانش روی چشمان زن خیره مانده بود. رامین مجبور شد محکم شانه هایش را تکان بدهد و از آن بهت بیرونش بیاورد. پارسا ناگهان نگاهش را به طرف رامین چرخاند؛ رامین کمی ترسید و عقب رفت.
پارسا در سکوت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت؛ زن زمزمه کرد:« شما باید ناجیِ قبایل حقیقی باشین، پارسا بودین دیگه؟ اسمتون همین بود؟ » پارسا سرش را تند تند به نشانه ی مثبت تکان داد. زن تعظیم کوتاهی کرد؛ پارسا جا خورد. زن گفت:« واقعاً خوشحالم که ملاقاتتون می کنم سرورم! »
ـ سـ ... سرورم؟
ـ من ملکه ی آپی ها هستم، قربان! مهرانه. مطمئنم که خواهر شوهرم رو قبلاً ملاقات کردین، درسته؟
پارسا در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد؛ تنها فردی که از آپی ها دیده بودند، آویسا بود. پس خواهر شوهر مهرانه باید آویسا بوده باشد.
دستانش را مشت کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت:« پس شما همسرِ برادر آویسا هستین! » مهرانه کمی جا خورد؛ آرام سرش را پایین انداخت و گفت:« منو ببخشین سرورم، ولی شنیده بودم که شما خیلی آروم و خونسرد هستین! الان دقیقاً دارم برعکس چیزی که شنیدم رو می بینم. »
پارسا خجالت زده نگاهش را به زمین دوخت و جواب داد:« من واقعاً ... » رامین حرفش را قطع کرد و سریع گفت:« آره آره آره! نمی دونم چرا چند دقیقه ایه که همش از کلمات عامیانه و صمیمی استفاده می کنه! یه جوری حرف می زنه! قبلاً خیلی خشک و رسمی بود! »
مهرانه لبخندی زد، کمی مکث کرد و گفت:« که این طور... » سرش را بالا آورد و گفت:« لازم نیست نگران باشین! فقط به خاطر حجم عظیم اطلاعات وارده یه کمی منقلب شدن. »
ـ خودمم همینو گفتم!
romangram.com | @romangram_com