#مدال_خورشید_پارت_50

پارسا لب هایش را به هم فشرد و فریاد زد:« خواهرت یه گوشه ی این قصر داره تو تب می سوزه اون وقت تو می خوای با من بیای دور دور؟! »

دور دور؟ این هم یکی از آن لغات تازه بود.

رامین سرش را پایین انداخت و در حالی که با انگشتانش بازی می کرد، آرام گفت:« اولاً که به من گفتن اصلاً دور و بر اتاق لیلی نباشم. چون مغزم امواج منفی نگرانی رو می فرسته و روی بهبود لیلی اثر میذاره.»

پارسا دستش را زیر چانه اش زد و متفکرانه گفت:« چه پیشرفته! » رامین با خنده ادامه داد:« دوماً این که من می دونم درد تو چیه. به فکر لیلی که نیستی! فقط می خوای منو از سرت باز کنی. »

پارسا جوابی نداد و از اتاق خارج شد. در راهروی روشن و تمیز ایستاد و در را پشت سر خودش و رامین بست.

ـ کور خوندی. هر جا بری منم میام. باید ازت محافظت کنم.

ـ یعنی آدمو سگ گاز بگیره ولی جو نگیره. رامین تو چرا انقدر زدی تو کار فیلم اکشن؟

آدمو سگ گاز بگیره؟ زدی تو کار فیلم اکشن؟ دیگر وقتش بود که کمی برای این پارسای جدید نگران شوند. صحبت هایش دیگر زیادی داشت نوجوانانه می شد.

پارسا چشمانش را بست و آرام گفت:« می خوام تا جایی که کسی مارو ندیده، چشم بسته راه برم. کار آرامش بخشیه. » و راه افتاد. رامین هنوز بهت زده ایستاده بود و تکان نمی خورد؛ حتی نمی توانست حرف بزند؛ ولی با دیدن اتفاقی که در شرف وقوع بود، فریاد زدن را واجب دانست...

رو به روی پارسای در حال حرکت، زنی با لباس سفید در حال جلو آمدن بود. چشمان زن هم بسته بودند. هر دو نفر آن قدر نرم و آهسته در جهت مخالف هم حرکت می کردند که صدای قدم های همدیگر را نمی شنیدند. همان طور که پارسا با چشمان بسته جلو می رفت، رامین فریاد زد:« وایسا! »

پارسا بدون باز کردن چشمانش گفت:« داد نزن آدمِ... » رامین چشمانش را بست تا صحنه ی رو به رو را نبیند. پارسا با صورت داخل کتابی رفت که زن در دست داشت. رامین آرام چشمانش را باز کرد و به طرف دوستش دوید.

romangram.com | @romangram_com