#مدال_خورشید_پارت_49


ـ نه! خوابیده. سه چهار نفر هم بالا سرشن که نمیره یه وقت.

این را گفت و زد زیر خنده. چشمان پارسا درخشید؛ بلند شد و گفت:« پس یعنی الان بیرون نیست! » و در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، از در اتاق بیرون رفت. با صدای بلندی گفت:« من می رم با خیال راحت یه گشتی این اطراف بزنم. »

رامین نگاهی شیطنت آمیز انداخت و گفت:« آی کلک! چی توی اون مغزته که از ذهن خوانی خواهر من می ترسی؟ » پارسا برگشت و نگاه عاقل اندر سفیهی به رامین انداخت. زمزمه کرد:« بده که نمی خوام بفهمه ترسیدم و نگران اتفاقاتی ام که ممکنه بیفته؟ »

رامین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پارسا خندید و گفت:« شوخی کردم رفیق. » رامین شوکه و بهت زده به آتش درخشان سبزی که در چشمان پسر نوجوان رو به رویش روشن بود، خیره شد؛ رفیق؟ خنده؟ شوخی؟ اصلاً پارسا شایسته در عمرش شوخی سرش شده بود؟

ـ چته؟ چرا عین بز زل زدی به من؟

بُز؟ این پارسا بود؟ جدی خودش بود؟

رامین من من کنان گفت:« چرا ... این جوری... حرف می زنی؟ » پارسا دستانش را به کمر زد و جواب داد:« مشکلیه؟ باشه! بر می گردم به رویه ی قبلی. » و ناگهان چشمانش به حالت بی احساس همیشگی برگشت. رامین هول شد و گفت:« نه! شوخی کردم! مشکل کجا بود؟ خیلی هم خوبه! »

ولی پارسا همانطور ماند و با لحن معمولی و سردش زمزمه کرد:« من میرم یه دوری بزنم. » رامین دوید و گفت:« منم میام. »

پارسا ناگهان برگشت و با خشم رو به رامین گفت:« خاک بر سرِ بی غیرتت کنن! » رامین دوباره در بهت فرو رفت: خاک بر سرت؟ دایره ی لغات پارسا به شدت تغییر کرده بود.

ـ چیه مگه؟ چرا بی غیرت؟!


romangram.com | @romangram_com